Part 3 "گریه بی پایان"

501 106 34
                                    

تو تمام مسیر رسیدن به خونش، جیمین سرشو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد. بعد از پارک کردن ماشین و پیاده شدن، جیمین هم حرکاتشو تکرار کرد و از ماشین بیرون اومد. یونگی حرفی نمیزد چون میدونست فعلا جوابی نمیگیره پس فقط به سمت اسانسور حرکت کرد و هرازگاهی به جیمین ک حرکاتشو دنبال میکرد، خیره میشد.
بعد از رسیدن به طبقه مورد نظر هردو از اسانسور بیرون اومدن و یونگی به سمت آخرین در اون طبقه قدم برداشت. رمز رو وارد کرد و در با صدای ریزی باز شد. یونگی خونه بزرگی نداشت. یه آشپزخونه ساده، سرویس بهداشتی معمولی، یک اتاق خواب و یک اتاق نشینمن که نسبت به بقیه اجزای خونه بزرگتر بود، آپارتمانش رو تشکیل میداد. البته اگر هم میخواست توان خریدشو نداشت. نه اینکه خانوادش اونو فراموش کرده باشن، فقط پولی که ماهانه براش به کارتش میریختن زیاد نبود و حالا که شاغل شده بود همون پول هم ازش دریغ کرده بودن. البته یونگی هیچوقت توقع این رو نداشت که اونا تا آخر عمرش تامینش کنن. بهرحال اون میدونست که وضع مالی خانواده‌اش انقدر خوب نیست که بتونن براش خونه بزرگتر یا ماشین آخرین سیستم بخرن. به سمت اتاقش حرکت کرد و بعد از چند دقیقه با یه تیشرت و شلوار طوسی رنگ از اتاق بیرون اومد. نگاهشو تو پذیرایی چرخوند و دنبال جیمین گشت. جیمین هنوز جلوی در ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد.
بخاطر حواس پرتیش دستشو رو پیشونیش کوبید و به خودش لعنت فرستاد. طبق عادت کاراشو انجام داده بود و به کل جیمین رو فراموش کرده بود.
- ببخشید واقعا ... یادم رفت که تنها نیستم، بیا تو. راحت باش.
جیمین خم شد و کفش هایی که از راه رفتن توی بارون، کثیف و گلی شده بودن رو درآورد و جلوی پادری جفتشون کرد. وارد خونه شد و نگاه کوتاهی به یونگی که برای بستن در به سمتش اومده بود، انداخت. با اینکه گفته بود راحت باسه ولی اثلا احساس راحتی نمیکرد. با قدم های مامطمئن به سمت اتاق نشینمن رفت و روی کاناپه طوسی رنگی که روبروی تلویزیون بود نشست.
درکوراسیون خونه به طرز عجیبی ساده بود؛ از کاناپه های طوسی رنگ و میز عسلی رنگی که وسط اتاق بود، تا گلدون های سفید رنگی که کنار دیوار و داخل آشپزخونه قرار داشتن، همگی باعث ایجاد فضای صمیمانه و گرمی شده بود.
دو تا تابلوی بزرگ که یکیشون تصویر زن و مردی در حال رقصیدن رو در برداشت و تابلوی بعدی، تصویر انتزاعی ای بود که طیفهایی از رنگ آبی به همراه رنگ مشکی رو در بر میگرفت. جیمین هیچ ایده ای نداشت اون تابلو چه مفهومی داره، اما تماشا کردنش باعث میشد احساس بهتری داشته باشه. وقتی به خطوط تابلو نگاه میکرد توی افکارش غرق میشد و باعث میشد بخواد ساعت ها نگاهشو روی اون اثر ثابت نگه داره
روی همون میز عسلی رنگ، تعدادی کتاب بود که یکی از اونها باز شده بود و مدادی بینش بود تا بسته نشه. زیر بعضی از جمله ها خط کشیده شده بود و دور بعضیا دایره که اونارو مورد توجه قرار میداد. جیمین میتونست به طور واضحی متن کتاب رو بخونه :
"هيچ چيز دوبار اتفاق نمي افتد و اتفاق نخواهد افتاد! به همين دليل ناشی به دنيا آمده‌ايم و خام خواهيم رفت. هيچ روزی تكرار نمي‌شود، دو شب شبيه هم نيست. دو بوسه يكی نيستند، نگاه قبلي مثل نگاه بعدی نيست. "

Saviour [Yoonmin Ver.]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora