صبح با قدم های خورشید به سمت آنها می آمد. دونگ مین که در اتاق کوچک رستوران خوابیده بود از همه زودتر باید بیدار میشد. هنوز هوا کاملا تاریک بود و قصد نداشت تا به آن زودی روشن شود. از صدای زنگ گوشی که او را بیدار میکرد متنفر بود. نیمخواب و نیم بیدار، در حالی که هنوز خستگی شب قبل از تن او بیرون نرفته بود انتظار به صدا در آمدن موبایل را میکشید. دیر خوابیدن و زود بیدار شدن در طول مدتی که مجبور به این برنامه ی زندگی شده بود لطمه جبران ناپذیری به بدن ورزشکاری او میزد. چاره ای جز سر کردن روزگار نداشت پس میگذاشت تا در وضعیتی بین بیشتر خوب و کمتر بد سپری شود.
- ززز ززز ززز.
این صدا قطعا انسانی بود که سعی در تقلید ویبره موبایل میکرد. به زحمت چشمانش را گشود ولی اینکه چه کسی دقیقا مقابل او نشسته بود باور کردنی نبود. وجود طرف مقابلش باعث میشد بخواهد بیش از چیزی که میشد چشمانش را بگشاید. قبل از هر واکنش ممکنی فقط خندید، بی اختیار، ناخودآگاه، گرم، امیدوار و به چشمان "او" زیبایی هم داشت.
- فکر کنم پنج دیقه زودتر بیدارت کردم؛ ببخشید.
کیونگجه دستش را جلوی دونگ مین گرفت و برای اینکه بلند شود کمک کرد.
- خوبی؟
دونگ مین دستی در موهایش کشید و سرش را پایین انداخت.
- نبودم ولی الآن هستم.
- تقصیر من بوده میدونم.
لبخند دونگ مین با خنده ی تصنعی کیونگجه که مقداری شرمساری قاطی آن شده بود خورده شد. بلند شد و رفت تا صورتش را بشوید.
- نباید میومدی.
- دونگ مین اینجوری نمیشه یا باید بمونی مثل دو تا آدم بالغ با احترام از هم جدا بشیم یا...
دونگ مین که از موهای روی پیشانی اش آب چکه میکرد برگشت و دستانش را دور گردن کیونگجه محکم گرفت. صدای اعتراض گونه اش نمیتوانست برای او راه حلی بسازد؛ کیونگجه هم به همان اندازه درگیر بود.
- یا چی؟ لابد بعد از پیشنهاد اولت که به اندازه کافی احمقانه به نظر میاد دومی اینه که تو بری و با اون دختره ناپدید بشی بدون اینکه باهام خداحافظی کنی به بهانه ی محافظت از من و ندیدن زجر کشیدنم ها؟ مگه اینکه انقدر پست باشی که ایده سومت این باشه از من بخوای که از این شهر برم.
- میخواستم بگم که بیام با تو بریم...
- دروغه. تو تنبل تر و ترسو تر از چیزی هستی که بتونی از خونه فرار کنی. تو یه آدم مهم و معروفی حتی اگه بلد نباشی وظایف جایگاهتو درست انجام بدی. هیچی که نباشه وجودت ارزش تجاری داره و بخاطر همین خانواده ات کل زمین رو زیر و رو میکنن تا تو رو برگردونن.
- درد داشت.
- تو اگه واقعا برام قید همه چیز رو زده بودی همون موقع که بحث وارث میشد فرار میکردی.
- دونگ مین من اشتباه کردم خب! چرا نمیذاری درستش کنم.
- نه اشتباه از من بود که درگیر رابطه ی جدی با شخص تو چشمی مثل تو بشم. میدونی چرا اینجایی؟ ببینم میتونی خودت حدس بزنی چرا میخوای رابطتو با من تجدید کنی؟
- چون من فقط تو رو دوست دارم و تو رو میخوام.
- نه تو داری این کارو میکنی چون اون بازم دیشب تورو پس زده. تو حرکت میکنی و جبهه اتو تغییر میدی چون هلت میدن نه بخاطر اینکه میکشنت.
دقایقی سکوت برقرار شد. دونگ مین لباس هایش را عوض کرد و اونیفرم مدرسه اش را پوشید. کیونگجه نمیتوانست نگاهش را از کمر دونگ مین بردارد. صدای بیدار شدن و به راه افتادن چرخ ماشین ها نمیتوانست حواس شنوایی او را بر دیدارش پیروز کند. کمر کشیده ای که در نور کم اتاق صاف و صیقلی داده شده به نظر می آمد کیونگجه را به یاد تمام شب هایی می انداخت که اعصاب انگشتانش آن را پیموده بودند. خمش و انقباضی که هر عضله ی سفت و ورزش داده شده راهی تا به انتهای ستون فقراتش را طی میکرد. دونگ مین بدون اینکه برگردد و متوجه نگاه چسبناک کیونگجه باشد فقط لباسش را پوشید. یقه اش را بالا کشید و کراوات را دور گردنش گذاشت. کیونگجه بلند شد و با گرفتن شانه دونگ مین او را به سمت خود برگرداند. دو طرف کراوات را گرفت تا در بستن آن به او کمک کند. دونگ مین دست او را پس زد و خواست تا خودش به کارش ادامه دهد که کیونگجه محکم ایستاد و با حالتی که نیمه دلسوز و نیمه عصبانی بود کراوات را به گردنش محکم کرد. دونگ مین کتش را سریع پوشید که مبادا کیونگجه باز بخواهد کمکی کند. خم شد و کوله اش را که چند برابر یک دانش آموز معمولی بود برداشت.
- خب دارم میرم. تو هم برو. صاحب کارم تو رو ببینه اخراجم میکنه.
- نمیخوام بمونم. اومدم که تو رو برسونم مدرسه.
- نه نکن. برو همون دختره رو برسون لطفا.
- دونگ مین بذار برسونمت خب. من که تا اینجا اومدم.
- از من به عنوان بهانه برای فراموش کردن ضربه ی اون استفاده نکن. خیلی حسودیم میشه. یه زمانی ضربه های من مسکن میخواست حالا من شدم حواس پرتی تو بخاطر...
- وای دونگ مین!
کیونگجه داد زد. دونگ مین نترسید ولی صدای خوشایندی نبود که نیاز به شنیدن دوباره اش باشد. کیونگجه صورتش را مالید و سرش را پایین انداخت.
- دونگ مین انقدر نگو اینا رو.
دونگ مین دستش را روی شانه ی کیونگجه گذاشت.
- هیونگ...
- خیلی وقت بود اینو نشنیده بودم... .
- لطفا وقتی تکلیفتو با احساسات خودت روشن کردی برگرد. چه من چه اون دختره... اینجوری تلاشت هدر میره. داری زور الکی میزنی و گره رو برای خودت کور تر میکنی. میدونم الآن میخوای بگی که خانواده ات برای داشتن وارث عجله دارن ولی باور کن... اگه قاطعانه تصمیمتو بگیری سریعتر موفق میشی.
دونگ مین بیرون رفت و کیونگجه را با احساساتی در هم آمیخته تنها گذاشت. نمیدانست چه چیزی را احساس کند. خوشی لفظ هیونگ یا دردی که ناتوانی اش در تصمیم برایش ایجاد میکرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
Partition
Teen Fiction- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...