{7 سال بعد.......}
پسر بچه ای میدوید و بین مردم بازار عبور میکرد و پسر بچه دیگه ای هم دنالش شد بود، پسر بچه کوچک تر داد زد
" یوئه فِن وایسا"
وی یوئه فِن با خنده گفت
"عمرا وایسم بودو ا-یوان"
ا-یوان سرعتش رو بیشتر کرد و بلاخره تونست به وی یوئه فِن و بگیرش.
ا-یوان در حالی که نفس نفس میزد گفت
"من بردم"
وی یوئه فِن
"باشه تو بردی به مامانم میگم به تو هم اموزش بده"
ا-یوان
"عمو نینگ بیشتر تیر اندازیش خوبه ولی مامان تو کارش خیلی خوبه شنیدم قبلا یه تذهیبگر بوده"
وی یوئه فِن به دیوار مغازه ای تیکه داد
"اره منم اتفاقی از مامان شنیدم"
ا-یوان
"بریم کمی شیرینی بخریم"
وی یوئه فِن
"بریم"
به سمت مغازه شیرین فروشی رفتن و تا چندتا شیرینی بخرن، وی یوئه فِن با حسرت به خانواده هایی همراه پدرشون بودن نگاه میکرد.
دلش میخواست یک بار هم شده پدرش رو ببینه ولی شدنی نبود چون پدرش فوت کرده بود و مادرش به تنهایی اون رو بزرگ کرده بود.
تا حالا ندیده بود لبخند از روی لب مادرش جدا بشه، دیدن همین لبخند ها بود میفهمید چقدر مادرش رو دوست داره.
طی این سال ها مردم روستا خیلی با اون ها مهربون بود مخصوص عمو نینگ، عمه چینگ و عمو رو.
با رسیدن به مغازه مورد نظر وی یوئه فِن از فکر بیرون اومد و شیرینی ها رو خریدن و به سمت روستا راه افتادن.
در حال رفتن بودن که حواس وی یوئه فِن پرت شد و محکم با یه مرد برخورد کرد
سریع بلند شد و احترامی گذاشت
"ببخشید اقا هواستم نبود"
این کار رو ناخواسته انجام داده بود، مادرش همیشه وقتی میدید چقدر مرتب و با ادب هستش همیشه میگفت به پدرت رفتی.
وی یوئه فِن به مردی که باهاش برخورد کرده بود نگاه کرد، لباس های سفیدی بر تن داشت و همراه خود شمشیر داشت پیشونی بند سفیدس یه پیشونی داشت و نگاهش سرد بود.
وی یوئه فِن از نگاه اون مرد حس خوبی داشت انگار یه فرد مهم به اون نگاه میکنه.
ا-یوان لباس وی یوئه فِن کشید و گفت
"بیا بریم دیگه خاله ژان منتظرمونه"
بعد رو به مرد کرد
"ما رو ببخشید"
و سریع از اونجا دور شدن.
لان وانگجی به رفتن اون دو پسر نگاه میکرد، اون پسری که بهش برخورد کرده بود یه جورایی شبیه اون بود مخصوصا اون چشمای طلایی رنگ.
لان شیچن به برادرش رسید
"وانگجی چی شده چرا یهو وایسادی؟"
لان وانگجی
" چیزی نیست بریم"
یه چیزی توی قلب لان وانگجی میگفت دنبال اون پسر بره ولی الان وقت نداشت.
دو برادر راه افتادن و به سمت اسکله رفتن.
جیانگ چنگ برای استقبال از اونجا جلوی در ورودی ایستاده بود و با دیدن اونا سری به نشانه احترام خم کرد به داخل راهنماییشون کرد.
جدیدا راهزن ها باز دارن از وضعیت سو استفاده میکنن و به اسم ارواح و چیزای دیگه ادم ها رو میکشتن، باید جلوی اینکار رو قبل این که بیشتر میشد میگرفتن.
داخل سالن شدن و به بقیه رییس ها قبیله احترام گذاشتن و صحبت هاشون رو شروع کردن.
{در جای دیگر.....}
وی یوئه فِن به سمت مدارش که داشت میرفت اب بیاره رفت
"مامان من اومدم"
وی ووشیان به سمت پدرش برگشت و سرش رو نوازش کرد
"خوش اومدی"
ایوان هم بهشون رسید
"خاله ژان من از یوئه فِن بردم به منم شمشیر زنی یاد بده"
وی ووشیان سر ایوان رو نوازش کرد و گفت
"سال دیگه ایوان"
ایوان اخماش رو تو هم کرد
"سال دیگه نه امسال"
وی ووشیان
"چون هنوز 6 سالته و برات زوده"
ایوان
"این نامردیه"
وی ووشیان لپ ایوان رو کشید و گفت
"قیافت رو این طوری نکنم"
وی یوئه فِن به مادرش نگاهی انداخت و گفت
"تو هم که به من گفتی زوده برام"
وی ووشیان
"اول باید یه سری چیز ها رو بهت یاد بدم بعد نوبت شمشیر و چیزای دیگه میشه"
وی یوئه فِن
"باشه"
YOU ARE READING
عاشقت شدم
Fanfictionعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم