"Chapter 16"

1.3K 146 103
                                    

[مال اون بودن باعث میشد حس کنم روی قله ی دنیا وایسادم]

سریسلی متاسفم...
خیلی بد قولی کردم...
ولی من در گیر یه سری ماجرا ها بودم و واقعا ساری..
قول نمیدم ولی شاید فردا هم یه پارت دیگه اپ کنم به جبران بد قولی هام.

ووت و کامنت فراموش نشه از همین اول میگم...
بفرمایین.

..........................................................................................

مشغول خوندن کتابی بود که چندین سال پیش از عزیزی هدیه گرفته بود و اصلا به زمان دقتی نمیکرد.

کتابی که متعلق به سالهای پیش بود و حالا جلد طوسیش پوشیدهشده بود ،جاهایی از کتاب به سختی میتونستی جملاترو بخونی و برگه ها از شیرازه اشون جدا شده بودن .
اما اینا باعث نمیشد که اون پسر بخواد یادگاری به اون با ارزشی رو ازخودش جدا کنه.

سالها پیش مادر بزرگش این کتاب رو بهش هدیه داده بود.کتاب متعلق به خواهرش بود که اونو تو آتش سوزی از دست داده بود.

لیام وابسته ترین شخص توی خانواده به مادر بزرگ پیرش بود و حالا این کتاب تنها چیزی بود که هنوز هم میتونست مادربزرگش رو توش پیدا کنه.

به آرومی صفحه هارو ورق میزد که با لرزیدن گوشی رو میز قهوه ای که به عنوان میز مطالعه ازش استفاده میشد،کتاب رو گوشه ای رو میز گذاشت.

عینک رو از روی چشماش برداشت و کمی شقیقش رو ماساژ داد.

گوشی رو از روی میز چنگ زد و با نمایان شد اسم"بلا" لبخندی روی لبش نمایان شد.

دکمه وصل تماس رو لمس کرد و صدای کلافه بلا تو گوشش پخش شد.

بلا_هی برو

صداش کمی گرفته بود و این باعث شد اخم های لیام برن توی هم.


لیام_سلام ،بل چیزی شده؟؟

بلا هوف کلافه ای کشید و از گشت گوشی دستشو بین موهای کوتاه طوسیش برد.

بلا_اره ی اتفاق بد زنگ زدم راجب همون باهات صحبت کنم.


لیام با اینکه میدونست بلا نمیبینه اما سرشو تکون داد و زیر لب باشه ای گفت.


بلا نفس عمیقی کشید و شروع کرد به توضیح دادن.

بلا_اگر یادت باشه ما فردی رو پیدا کردیم به نام دیوید فلک.همون کسی که اسلحه به کارن فروخته بود.
من فهمیدم که اون بدون مجوز به کسی اسلحه نمیده پس یا کارن به روشی تهدیدش کرده بود یا به طریقی مجوز گیر اورده بود.
تو سایت شمارش رو پیدا کردم و به بهونه اینکه برای یه تحقیق در مورد مقاله دانشگاهم میخوام ازش چندتا سوال بپرسم باهاش یه قرار گذاشتم تو خونش.
هفته پیش رفتم به دیدنش اولش مطمئن نبودم اگر بگم کمکم میکنه یا کلکمو میکنه اما دلو به دریا زدم و براش توضیح دادم.تعجب کرد ولی برام توضیح داد که کارن مادرش رو گروگان گرفته بود تا کمکش کنه گفت بهم کمک میکنه رد کارن رو بزنیم و افرادش رو لو میده ولی مجبور شدیم موکولش کنیم به جلسه بعد

بلا به اینجا که رسید سرش رو انداخت پایین و نفسشو داد بیرون.

بلا_از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم مطمئن بودم میتونم پیداش کنم.قرار ما روز دوشنبه بود وقتی بالاخره اون روز رسید من با خوشحالی رفتم به دیدنش ولی دیدم در ساختمون بازه تعجب کردم ولی گفتم شاید یادش رفتم.

بلا نتونست ادامه بده لحظه به لحظه اون اتفاقات جلو چشماش تکرار شدن.

برای لحظه ای حس کرد الانم اونجاس.

[فلش بک]
رو دیوار پر بود از نقاشی های قدیمی و هنری که بعضی هاشون کج شده بودن.
میز عسلی وسط خونه دمر افتاده بود و گوشه کنار خونه پر بود از خورده شیشه.
بلا با صدای بلندی صدا زد.
بلا-_اقای فلک؟
هیچ صدایی شنیده نشد.

قدمهاشو به سمت راه روی طویل سمت راست خونه کج کرد.با دیدن لکه های خون که پارکت ها رو به خودشون آغشته کرده بودن نفسش برید.
با عجله وارد اخرین اتاق راهرو شد و مرد میانسال رو دید که غرق درخون روی زمین افتاده و کاغذی لای انگشتاشه.کاغذ رو با ملایمت برداشت و بازش کرد.

تنها یک جمله روی برگ سفید نوشته شده بود.
-پاتو از گلیمت دراز تر نکن دختر جون.
دوست دار تو کارن برندون

تن دختر به رعشه افتاد دقیقا زمانی که فکر میکرد داره به موفقیت نزدیک میشه همه چیز خراب شده بود.
کنار مرد زانو زد .

- انتقام همتونو از اون زنیکه میگیرم.

[پایان فلش بک]


لیام یکبره حس کرد هوای کافی به شش هاش نمیرسه با نفس عمیقی حجم زیادی از هوا رو وارد ریه هاش کرد و باعث شد به سرفه بیوفته.

باورش نمیشد اون زن انقدر پست و رذل باشه.

و اما از طرفی فهمیده بود دوستاشو تو خطر بزرگی انداخته بود.

نمیتونست اجازه بده بلایی سر بهترین های زندگیش بیاد.

گوشی رو تو دستش جا به جا کرد.

لیام_بلا دیگه ادامشو نگیر.

بلا_معلوم هس چی میگی؟

لیام _همین که گفتم خودم پیداش میکنم تو دیگه دخالت نکن.

بدون اینکه حق اعتراض بده به بلا تلفن رو قطع کرد.

عینکش رو برداشت سرش رو بین دستاش گرفت و شقیقه هاش رو ماساژداد.

نمیتونست اجازه بده دوستاش تو خطر بیوفتن...
اون تا همین جاشم با خود خواهی تمام دوستاش رو واردبازی کرده بود...

گوشیش رو دوباره از روی میز چنگ زد تو کانتکتاش شماره برد رو پیدا کرد و باهاش تماس گرف..

بعد از دو بوق صدای مردونه برد تو گوشش پیچید.

برد_واو دیگه کم کم داشتی به فراموشی سپرده میشدی معلوم هس کجایی؟

لیام بدون اینکه به کنایه های برد گوش کنه بحث رو عوض کرد.

لیام_ساعت 8 همتون بیاین اینجا لازمه باهم صحبت کنیم فهمیدی؟

برد کمی دلواپس شد.

برد_هی چیزی شده؟

لیام_چیزی نپرس و فقط کاری رو که گفتم انجام بده.

و بعد از این بدون اینکه منتظر حرفی از جانب برد بمونه قطع کرد.

...........................................................................

زن  با قدم های بلند طول پذیرایی رو طی میکرد.
خوشحالی وصف نا پذیری وجودش رو پر کرده بود.
اون حالا میتونست با نزدیک ترین و مهم ترین افردا زندگی لیام بهش آسیب بزنه...
چی دلپذیر تر از این؟

_اوه پسر عزیزم چقدر بد که داری از خودی ضربه میخوری...کارم باهات تموم نشده بچرخ تا بچرخیم...
...............................................................................

هایییی
واقعا فک کردین این فف آپ نمیشه؟

خب گایز متاسفانه تمام حدساتون درمورد الکس تو پارت قبل اشتباه بود...
پارت کوتاه بود
از این به بعد یک روز درمیون آپ میشه فف
نظراتتون رو بگین
خیلی ممنونم از حمایت هاتون لاولیز...
لاو یوسو ماچچچ

                                              ""Don’t forget vote and comment








































































































Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: May 13, 2020 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

Gamble {Z.M}.{L.S}Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt