Evolution

938 171 145
                                    

دیدمش!مثل همیشه موهاش رو با دست هاش مرتب میکرد و خمیازه میکشید.اون همیشه همین طور بود.هرموقع که از محل کارش بیرون میومد اینطوری بود.

نفسمو فرو دادم و اسمشو بلند صدا کردم:"کیم جونگین...!"
دستم رو بالا بردم تا راحت تر پیدام کنه.

خدای من...اون چشمای براقش که با کنجکاوی دنبالم میگشت میتونست دیوونم کنه.

با دیدنم لبای آلبالویی رنگش به یه لبخند خوشحال اما بیحال باز شد و بعد مثل یه پسربچه کوچیک به سمتم دوید:"هونا..!؟اینجا چیکار میکنی!؟"

لبخند زدم و تمام سعیم رو کردم تا خودم رو کنترل کنم و همون جا توی بغلم لهش نکنم:"فقط اومدم دیدنت...چه طوره بریم و یه دوری بزنیم؟"

لباشو جمع کرد و با لحن دلخورش گفت:"خیلی عجیب شدی!دفعه های قبل که همش سرت با دوست دخترت گرم بود..."

آب دهنمو قورت داد.همیشه از دروغ شاخداری که بهش گفته بودم،خجالت میکشیدم:"اووه...خب...چه اشکالی داره که با دوستم بیرون برم؟"

یکم مکث کرد و بعد از انداختن نگاه دقیقی بهم لبخند زد:"باشه بریم...باید برام بستنی بخری!!فراموش نکن!"

خندیدم و موهاش رو به هم ریختم:"آیگو...مگه تو دختری که هردفعه ازم بستنی میخوای؟ اونم نه هر بستنی..بستنی شکلاتی.."

دستم رو با عصبانیت کنار زد و نفسش رو با صدا بیرون داد:"ولم کن هونا...مگه فقط دخترا بستنی شکلاتی میخورن!؟"

خندیدم و دست همیشه گرمشو گرفتم.اون کنارم بود.کنارم میخندید.کنارم قدم میزد ولی چقدر ازم دور به نظر میرسید.

اون از وقتی چشم باز کردم کنارم بود.و من چقدر از همون موقع عاشقش بودم.

حتی زمان هایی که ماشین بازی مورد علاقم رو از دستم میکشید و با اون لبخند حرص درار اذیتم میکرد هم با نگاهم میپرسیتمش.

این بیست و ششمین سال عاشقی من بود اما من هر روز بیشتر از قبل حس میکردم که جرعت اعترافش رو ندارم.

وقتی به خودم اومدم متوجه شدم که چقدر راه رفتیم و چقدر سکوت کردیم.

نگاهم رو به سمتش چرخوندم.متوجه شده بودم که جدیدا ساکت تر از قبل شده بود و کمتر از قبل دور و اطرافم میچرخید.کمتر نگاهم میکرد و کمتر میخندید.

دستشو محکم‌تر گرفتم که نگاهم کرد.پرسیدم:"چیزی شده؟"

به دست هامون نگاه کوتاهی انداخت و بعد لبخند زد:"نه...فقط توی کار با یکم مشکل برخوردم..چیزی نیست که نگرانش باشی هونا.."

عاشق وقت هایی بودم که اسمم رو کوتاه و با اون صدای عسلیش صدام میکرد.صداش میتونست من که هیچ،تمام هستی رو مست خودش کنه.

جلوی بستنی فروشی کوچیکی ایستادیم:"همین جا صبر کن باشه؟"

سرش رو تکون داد و دست هاش رو توی جیب پالتوی کرمی رنگش فرو کرد.
این پالتو هدیه من توی تولد بیست و یک سالگیش بود.رنگ های روشن خیلی با پوست شکلاتی رنگش جور میشد و خودش هم این رو میدونست و همیشه رنگ های روشن میپوشید.اون لعنتی خوب میدونست چطور دیوونه ام کنه.

EvolutionWhere stories live. Discover now