♡ chapter 2 ♡

1.7K 524 13
                                    

خونه ای که خونم بود هیچ آشنایی برام نداشت. اتاق خوابش به هیچ وجه شبیه چیزی که تو ذهنم بود نبود هیچی سر جای خودش نبود.  از اتاق خوابم می ترسیدم دلم اتاق خواب کوچیک و گرم با تخت بزرگ خودم رو میخواست.
سه روز اول به جز برای غذا خوردن از اتاق بیرون نیومدم. می دونستم خانواده ام دوستم ندارند ولی حتی دونستن نمی تونست حس سنگین و بد سر میز غذا رو کم کنه.  من می دیدم مامان برای هر چیز کوچکی به سهون توجه میکرد: سهون از اون بخور دوست داری. پیش غذا کمتر بخور بزار غذای اصلی جا داشته باشی. غذا رو دوست داری سهون؟ امروزت چطور بود؟
ولی انگار مهم نبود من دارم با غذای کمی که برداشتم بازی می کردم. پدر تمام مدت سکوت میکرد و به سهون و مامان نگاه میکرد گاهی حرف کوچیک می زد ولی حتی سمت جایی که من می نشستم نگاه نمی کرد.
یکی از قوانین خانواده ما که حتی مادربزرگ هم به انجامش پایبند بود دور یه میز غذا خوردن بود و من یک روز با لجبازی تصمیم گرفتم نقضش کنم.
اون روز توی فرم گرگم روی زمین دراز کشیده بودم و به صدای مامان که با سهون درباره یه چیزی حرف می زد گوش میدادم. نمی دونستم مامان اینقدر داستان های جالبی بلده. هیچ وقت برام قصه نگفته بود. اهی کشیدم و پوزه ام رو روی دستهام استراحت دادم و به صدای مامان گوش دادم. 
_ برای شام چی میل دارید خانم.
صدای مامان رو شنیدم که نظر سهون رو پرسید همون لحظه فکری به سرم زد. میخواستم مطمئن شم. 
پس تا شام منتظر موندم. وقتی خدمتکار برای شام صدام زد بهش گفتم نمیخوام غذا بخورم. خدمتکار شوکه شد احتمالا اولین کسی بودم که نمیخواست سر میز حاضر شه.
با رفتن خدمتکار دوباره به فرم گرگ در اومدم تا صداهاشون رو بشنوم.
خدمتکار به مامان گفت من نمیخوام چیزی بخورم و من منتظر بودم صدای پای مامان رو بشنوم که از پله ها بالا می یاد تا منو سر میز شام ببره ولی این اتفاق نیافتاد. حتی نشنیدم مامان سوالی درباره دلیل من بپرسه. اون شب اولین شبی که شام رو کنار خانواده نخوردم... خانواده؟  از همون شب شک داشتم عضو خانواده هستم یا نه.
روزها می گذشت من حتی از مرگ مادربزرگ هم غمگین تر بودم. تمام مدت توی اتاقم یا حیاط به فرم گرگیم دراز کشیده بودم و فکر میکردم.
تقریبا یک ماه از اومدنم گذشته بود که تولد سهون رسید. یه حسی بدی از اول اون روز صبح داشتم. من از مامان پرسیدم لازمه چیزی برای تولد سهون بخرم ولی مامان فقط گفت خودش ترتیب کارها رو میده.
توی مدتی که کنار خانواده ام گذرونده بودم فهمیده بودم سهون هم چندان علاقه ای به نزدیک شدن بهم نداره. چندبار سعی کردم باهاش حرف بزنم ولی اون خیلی شبیه بابا بود.  سرد و خنثی... پس من دست برداشتم. 
نزدیک مراسم بود که مامان توی اتاقم اومد.  فکر کنم این اولین بار بود پاش رو توی اتاق من می گذاشت.
_ باید حرف بزنیم کیونگسو.
بلند شدم و کنار مامان روی تخت نشستم.  فکر میکردم میخواد درباره رفتاری که توی مراسم باید داشته باشم حرف میزنه ولی حرفهاش بیشتر مثل خنجر بود. 
_سهون نمیخواد توی تولدش شرکت کنی.
مامان رک گفت و خوب من برای یه لحظه چشمهام گرد شد: چرا؟
مامان هنوز با همون لحن ادامه داد: در واقع نظر پدرت هم همینه.  تو 13 سال توی خانواده نبودی ما هیچ وقت اسمی از تو نیاوردیم. نمیشه یهو توی تولد سهون سر و کله ات پیدا شه و سوژه بقیه شی.
دلم میخواست پوزخند بزنم و بگم تقصیر من نیست که 13 سال از بقیه پنهان شدم ولی چیزی نگفتم فقط سرم رو پایین انداختم: درک میکنم.
فقط همین رو زمزمه کردم. مامان از جا بلند شد و با گفتن خوبه ای از اتاق بیرون رفت.
صدای خنده هاشون توی گوشم می پیچید همه به سهون تبریک می گفتند مامان و بابا به سهون افتخار می کردند و من پایین تختم دراز کشیده بودم. توی حالت گرگ خودم بودم. شدیدا دلم میخواست کسی اونجا بود و خزهام رو نوازش میکرد آخرین کسی که خزهام رو مرتب کرده بود مادربزرگ بود. دلم برای مامان بزرگ تنگ شده بود دلم میخواست زیر درخت آلبالو دراز بکشم و از نوازش های مامان بزرگ لذت ببرم ولی همش رویا بود. سعی کردم چشمهام رو ببندم تا بتونم رویاش رو ببینم ولی دری که باز شد و دو نفری که داخل اتاق شدند باعث شدن ترسیده بلند شم و روی پنجه هام بایستم .  دختر و پسری که داشتند سخت همو می بوسیدند وارد اتاق من شدند و با شنیدن صدای خرناس من از هم جدا شدند. 
_ اوه معذرت میخوام فکر کردم این اتاق خالیه.
پسر گفت و من از حالت دفاعیم بیرون اومدم دوباره دراز کشیدم. 
دختر با تردید پرسید: تو یه اومگایی نه؟
به رنگ خزهام اشاره کرد. با بستن پلک هام تایید کردم و پسر اخم کرد: تو یه گرگ نری؟  یه گرگ نر اومگا؟
با تعجب بهش خیره شدم و دهان باز کردم تا چیزی بگم که چهره عصبی بابا رو دیدم که وارد اتاق شد.  همون لحظه که بهم چشم غره رفت فهمیدم اخبار خوبی در راه نیست ولی نمی دونم چرا چنین چیزی حس میکردم من اشتباهی نکردم.
_ آقای دو یه اومگا نر توی اتاق بود.
پسر با هیجان گفت و بابا چشمهاش رو چرخوند و لبخند اجباری زد: اون یکی از آشناها ماست. 
پسر با هیجان گفت: ولی یه اومگاست میدونید چقدر عجیبه.
_ میشه برید پایین؟
بابا با قاطعیت گفت و پسر آب دهنش رو قورت داد و سری تکون داد لحظه آخر بیرون رفتن حس کردم دختر ازم عکس گرفت ولی محل ندادم.
بابا بعد از رفتنشون با خشم بهم خیره شد ولی من دلیلی براش نداشتم.
" بر میگردم "
قبل از بیرون رفتنش باعث شد تمام مدت باقی مونده شب استرس داشته باشم. می دونستم قراره اتفاق بدی بیافته ولی چرا و چطورش رو نمی دونستم.  ولی وقتی جشن دیر وقت تمام شد میدونستم بابا خسته تر از اینه که امشب برگرده.
صبح روز بعد سر میز صبحانه بابا رو دیدم و منتظر واکنش بودم ولی مثل همیشه بی تفاوت رفتار کرد.  اهی کشیدم.
همون لحظه خدمتکار با روزنامه ای وارد اتاق شد و روزنامه رو با ترس واضح به بابا داد و نگاهی به من انداخت می دونستم همون لحظه فهمیدم چیز خوبی در انتظارم نیست. 
بابا برای چند لحظه به صفحه زل زد و بعد با عصبانیت روزنامه رو توی دستش مچاله کرد و با خشم بهم خیره شد. جا خوردم این اولین باری بود که بابا رو اینطوری می دیدم. 
از پشت میز بلند شد: دنبالم بیا.
به من اشاره کرد و من ترسیده به مامان زل زدم ولی اون داشت روزنامه مچاله شده رو میخوند.
_ کیونگسو.
صدای بابا دوباره اومد و من نمی تونستم دیگه صبر کنم بلند شدم و پاهای لرزون به سمت اتاق کار بابا رفتم.
وارد شدم و به بابا که با خشم نگاهم می کرد زل زدم: چیزی شده بابا.
_ اومگا بودنت اینقدر افتخار داره که اونو برای همه به نمایش می زاری؟
و قلبم شکست. مادربزرگ بهم یاد داده بود من به چیزی که هستم افتخار کنم. حتی اگه نادر باشم من به چیزی که بودم به امگا بودنم افتخار میکردم و دوستش داشتم ولی اون روز توی اتاق کار بابا بهم گفت نباید به کسی بگم یه اومگام. باید اومگا بودنم رو پنهان کنم.  بهم گفت من نباید ارزش و اعتبار خانواده ام رو از بین ببرم.  بهم گفت دیگه حق ندارم تبدیل به گرگ بشم. بهم گفت اگه یه بار دیگه حتی به تبدیل شدن فکر کنم کاری میکنه برای همیشه توانایی تبدیلم رو از دست بدم و من ترسیده بودم.  یه پسر بچه 13 ساله که اولین بار پدرش دعواش می کرد و بهش میگفت چیزی که هست رو پنهان کنه.  نگاه اون روز بابا جدی بود می دونستم واقعا نمی تونم دربرابر چیزی که میخواد مخالفت کنم. من همینطوری هم توی خونه اونها اضافه بودم.
پس فقط سرم رو انداختم پایین برای امگا بودنم معذرت خواستم و قول دادم هرگز تبدیل نشم. همون لحظه حس میکردم گرگ خاکستری درونم شروع به درد کشیدن کرد می دونستم داره بهم التماس می کنه به بابا قول ندم ولی چاره ای نداشتم. از گرگ درونم خداحافظی کردم و به بابا قول دادم.
از اون روز من تبدیل نشدم. مهم نبودم چقدر گرگ درونم برای بیرون اومدن التماس میکرد من اجازه نمی دادم بیرون بیاد و این هر دومون رو زجر میداد.  من عادت داشتم بیشتر وقت روزم رو یه گرگ باشم و حالا انگار هویتم رو از دست دادم.  روزها و سالها می گذشت من زندانی اتاق و خونه خودم بودم.  اگرچه زندان بانی نداشت ولی زیاد بیرون نمی رفتم.  سهون بزرگ بزرگ تر میشد و روز به روز بیشتر توی مردم می رفت و محبوب می شد و من روز به روز بیشتر گوشه گیر می شدم.  اوایل بخاطر کشمکش درونم برای تبدیل بود و بعد رفته رفته گرگ انگار قهر کرده باشه دیگه چیزی نمی خواست دیگه چیزی از طرف گرگ حس نمی کردم و این حس خالی بودن بهم میداد.
18 سالم بود یه تولد بی هدف دیگه یه روز دیگه.  من روی مبل گوشه خونه دور از بابا مامان و سهون که هنوز توی حال و هوای کریسمس بودند نشسته بودم. به لیوان شکلات داغ توی دستم خیره بودم و به تولدم فکر میکردم. مادربزرگ همیشه بهم قول داده بود شب تولد 18 سالگیم خاص میشه و من ناخواسته منتظر بودم معجزه کوچیک رخ بده ولی تنها چیزهای که می شنیدم حرفهای روزمره بود. چند سال بود با پدر و مادر واقعیم زندگی میکردم ولی هیچ وقت تولد نداشتم. دلم میخواست سر بلند کنم و به مامان نگاه کنم و ازش بپرسم واقعا یادت نمی یاد چه روزی منو به دنیا آوردی؟  ولی انگار واقعا کسی یادش نبود. لیوان دست نخورده رو روی میز گذاشتم رو به اونها شب بخیر گفتم و جواب ندادنشون رو پای نشنیدن صدام گذاشتم و به سمت اتاقم رفت. وسط راه پشیمون شدم و به سمت اشپزخونه رفتم و از توی سینی شیرینی های پخته شده یه کاپ کیک برداشتم و توی کشاب کنار یخچال یه شمع کوچیک سوخته پیدا کردم. شمع رو روی کاپ کیک گذاشتم و روشنش کردم.
به شمع خیره شدم آهی کشیدم و زمزمه کردم: تولدت مبارک کیونگسو.
و شمع رو فوت کردم. چشمهام رو بستم تا آرزویی داشته باشم ولی صدای زنگ گوشی بابا ذهنم رو بهم ریخت.  شمع رو از کاپ کیک بیرون آوردم و توی سطل آشغال انداختمش.  کاپ کیک رو برداشتم تا برم اتاقم ولی ناخواسته صدای تماس بابا رو شنیدم. 
_ اره قیمت خوبی پیشنهاد میده  .
خواستم رد شم ولی جمله بعدی نذاشت.
_ هیچ کدوم از ات و اشغال های اون اشغالدونی مهم نیست همین امشب همه رو بنداز دور.
اشغالدونی اصطلاحی بود که بابا فقط برای خونه مادربزرگ به کار می برد.  میخواست اونجا رو بفروشه؟
ناخواسته سمتش رفتم: بابا میخوای خونه مامان بزرگ رو بفروشی ؟
بابا که تازه تماس رو قطع کرده بود نیم نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد: نه میخوام تخریبش کنم. یه هتل قراره جاش ساخته شه.
و از کنارم گذشت و به سالن رفت. من یخ کردم اون خونه تنها یادگار مامان بزرگ بود.  به سرعت سمت بابا دویدم و سعی کردم منصرفش کنم و نتیجه تمام درخواست هام سیلی بود که بابا برای اولین بار بهم زد و بهم گفت توی کارهاش دخالت نکنم. 
نگاه اروم مامان رو دیدم و نگاه بی تفاوت سهون رو و بعد قبل از اینکه دست خودم باشه حس کردم من اینجا چیکار میکنم.
لبم رو گزیدم و به بابا نگاه کردم: امشب تولدمه میشه اون جا رو به من هدیه بدی؟
برای یه لحظه جا خوردن هر سه رو دیدم.  مامان با تردید به بابا نگاه کرد و بابا کمی مکث کرد و بعد اهی کشید: ارزش اون خونه زیاده. چیز زیادی خواستی.

و من بغض کردم برای اولین بار. من ارزشی برای خانواده ام نداشتم. هیچ ارزشی نه حتی اندازه یه خونه قدیمی.
قبل از اینکه اشک هام بیرون بیاد برگشتم و به اتاقم پناه آوردم.  اشکهام جاری شد و برای اولین بار توی اتاقم به گریه افتادم و بعد از سالها گرگ رو حس کردم. بهم میگفت ضعیفم میخواست بیرون بیاد میخواست فرار کنه میخواست چیزی که حقمون بود رو بگیرم. 
نمی دونم چی شد.  هیچوقت گرگم رو اینقدر سرکش حس نکردم. وقتی به خودم اومدم تغییر شکل داده بودم و با سرعت توی خیابون ها می دویدم تا به خونه مامان بزرگ برسم.
ساعتها دویدم و وقتی به ساختمون رسیدم همه چیز تمام شده بود. خرابه های خونه رو دیدم و بهت زده شدم.  گرگ درونم می گفت همه اینا بخاطر باباست.  اون دستور داد زودتر از موعد تخریب شروع شه نگاه به درخت شکسته آلبالو افتاد اروم به سمتش رفتم و کنار شاخه های شکسته اش دراز کشیدم و بهش خیره شدم. زوزه دردناکی کشیدم و بعد بدنم خالی کرد.  مسیر طولانی دویده بودم قبل از اینکه بفهمم چی شد چشمهام بسته شد و به خواب رفتم.

" Omega " [Complete]Where stories live. Discover now