لویی آنقدر بیدار مانده بود که طلوع خورشید را از پشت پرده نازک ببیند؛ تمام شب ادوارد سرش را روی بازویش گذاشته بود و دست کوچکش را روی سینه لویی حلقه کرده بود، نوک انگشتانش گاهی کنار پهلوی لویی تکان میخوردند و لویی را از دنیای افکارش خارج میکرد.
"صبح بخیر بابایی"
ادوارد سرش را بلند کرد ولی آرنجش سر خورد و دوباره در بغل پدرش افتاد. لویی او را به خودش فشرد و روی موهای شلختهاش را بوسید.
"صبح بخیر فسقلی، اول صبحانه یا اول حمام؟"
خمیازهای کشید و پلکهایش را ماساژ داد.
"نمیدونم، امروز قراره با زین ورزش کنم"
لویی سری تکان داد و درحالی که ادوارد را در آغوش داشت وارد دستشویی شد.
___
ادوارد لقمههای کوچک تخممرغ را در دهانش میگذاشت و لویی موهایش را سشوار میکشید؛ آببازی در حمام بیشتر از حد انتظار طول کشیده بود و لویی آنقدر عجله داشت که حتی فراموش کرده بود تلفنش را چک کند و ببیند هری جواب پیامش را داده یا نه.
موهای ادوارد را بافت و روی آنها را بوسید، یکی از لقمههایی که ادوارد برایش گذاشته بود را خورد و درحالی که موهای خیس خودش را بالا میزد وسایل ادوارد را در کیفش میگذاشت.
صدای زنگ گوشی لویی توجهاش را جلب کرد و به اتاق رفت تا آن را از میان ملافهها پیدا کند.
"سلام زین، حالت چطوره؟"
"صبح بخیر آقای تاملینسون، ممنون. راستش خواستم بگم که من از سرکارم برمیگردم و میتونم بیام دنبال ادوارد؛ اگه امروز کاری دارید یا ..."
"واقعا ممنونم پسر خیلی لطف کردی."
نفسی از سر آسودگی کشید و موهایش را دوباره بالا داد، حداقل وقت میکرد آنها را خشک کند.
"ادوارد تو حیاط منتظرت میمونه."
زین باشهای گفت و تماس خاتمه یافت. نگاهش به صفحه گوشی قفل شده بود؛ پیامی را دریافت کرده بود که نمیدانست منتظرش بوده یا نه.
《سلام؛ انتظار داشتم جای دیگهای رو انتخاب کنی. میبینمت.》
لبخند محو لویی انکار نشدنی بود؛ بغضی که گلویش را میفشرد هم همینطور. هری هیچ تفاوتی با گذشته نداشت، لویی میتوانست تصور کند چطور بعد از دیدن آدرس پارکی که دیروز همراه جیسون آنجا بوده ابروهایش را درهم کشیده و زیر لب غرغر کرده.
هری را بهتر از خودش میشناخت، کوچکترین حرکات ماهیچههای صورت هری را حفظ بود و میتوانست قبل از شنیدن صدایش بفهمد چه میخواهد بگویید.
شاید اگر هری برخلاف خودش تغییری نکرده باشد هنوز هم هنگام حرف زدن با نوک انگشت اشارهاش شستش را بخاراند و گاهی ابروهایش را بالا ببرد.
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...