فضای کافه در یک کلام زیبا بود، تابلوهایی که تصاویری از اقیانوس و ساحلهای صخرهای و شنی را در خود داشت روی دیوار به چشم میخورد و بوی طبیعت به مشام میرسید.
تابلوهای کوچکی نیز با داشتن تصاویری از یک در ورودی، زنجیرهای بودن کافه را به رخ میکشید.روی هر میز، لبهی هر تابلو، حتی روی زمین و داخل گدان های آویزان شده از سقف پر بود از گلهای طبیعی و ظریف؛ اجزای آن محیط تماما از چوب ساخته شده بود و بویش با رایحه گلها و بوی خاک مرطوب ترکیب شده بود و روح لویی را نوازش میکرد.
بی اینکه بداند، برای تنفس این هوای مطبوع عمیق نفس میکشید و همین اضطراب وجودش را از بین میبرد.
"احساس آرامش داری؟"
هری پرسید و روی یکی از صندلی های چوبی نشست، عینکش را روی میز گذاشت به گلدان روبهرویش لبخند زد.
"آره، اینجا زیباست."
لویی نیز مقابلش نشست و به پشتی صندلی تکیه داد، شک داشت کسی باشد که از این مکان خوشش نیاید؛ مگر کسی که به گلها حساسیت داشته باشد.
"تابلوی بیرون در رو خوندی؟ دلیل اینکه اون جمله پایین رو همیشه اونجا مینویسیم همینه."
چشمهای لویی با تعجب روی صورت هری چرخید، منظورش از 'مینویسیم' چه بود؟
هری که متوجه سوال لویی شده بود از گارسونی که منو را آورده بود بروشوری گرفت و دست لویی داد.انگشتانش سطح کاغذ گلاسه را لمس میکردند و چشمانش کلمات روی آن را.
به کافیشاپ زنجیرهای اقیانوس خوشآمدید.
بیش از بیست شعبه فعال در انگستان
انواع نوشیدنیهای جهانی
اطمینان از سلامت
کارکنانِ مجرب
آرامش را در اقیانوس احساس کنید.
لویی فقط جمله اول و آخر را کامل خواند؛ کلید واژهها را کنار هم گذاشت و نگاهی به اطرافش کرد. گلهای طبیعی، بوی طبیعت، معروفیت در سطح انگستان؛ همه چیزهایی که هری در آن خلاصه میشد...
"پس همه اینا مال توئه؛ برات خوشحالم."
لویی گفت و بروشور را روی میز گذاشت؛ هریِ جوانی که چهارسال پیش با بهجا گذاشتن یک یادداشت رفته بود حالا با کسب و کاری پردرآمد برگشته.
آهنگی که درحال پخش بود به اتمام رسید و صدای گیتارِ به سکوت میان آنها اضافه شد؛ مانیتوری که بالای پیشخوان قرار داشت اسم آهنگ و خواننده را به نمایش میگذاشت.
هری منو را بالا گرفت و گارسون را صدا زد.
"مرغوبترین آلتبیر (Altbier) رو برامون بیار"
YOU ARE READING
Nobody could take my place [L.S]
Fanfiction[On Hold] هری رنگینکمانی بود که عمر کوتاهش لویی را میآزرد. از لحظهای که باران گرفت تا هنگامی که پرتوهای خورشید تجزیه شدند و روی آبیِ آسمان هفت رنگ زدند، لویی رنگینکمانش را پرستید. حتی هنگامی که باران بند آمد، خورشید پشت ابر پنهان شد و رنگین کمان...