پارت ۲
ده روز از برگشتن هوسوک از سفر کاری یکماهه اش میگذشت همه چیز عالی به نظر می رسید همه جا با هم بودن مدام عشقبازی میکردن وصبحی نبود که بدون گفتن (دوست دارم) بگذره....
جیمین از استغفا و خونه موندن راضی بود گرچه وقتی این پیشنهاد رو از هوسوک شنید عصبانی شد اما خوب حق با اون بود حقوق اون حتی یک دهم پولی که هوسوک از مسابقات بوکس زیر زمینی برنده میشد نبود و خونه موندن واقعا چیز بدی نبود و حالا سه ماه از خونه نشینیش میگذشت و جیمین بیشتر از هر وقت دیگه ای بابت این تصمیم راضی بود چون میتونست تمام وقتش رو صرف همسرش کنه....همسری که تمام این چهار سال رو بهش عشق داده بود......طی این چهار سال هوسوک مردی بود که بهش تکیه میکرد هوسوک تمام چیزی بود که یک نفر برای ادامه زندگیش بهش احتیاج داشت ....کسی که به تمام درداش گوش میداد و برای از بین بر دنشون تمام تلاشش رو میکرد(دوست دارم)رو هر روز صبح هر شب و هر بار که از خونه بیرون میرفت زیر گوشش زمزمه میکرد همیشه توی بحث هاشون حتی اگه مقصر نبود معذرت خواهی میکرد لبخند هاش هنوزم مثل بار اول بنظر میرسیدن و جیمین تعجب میکرد که چطور این تکرار هامیتونن انقدر لذت بخش باقی بمونن با صدای زنگ در لبخندی زد و از روی کاناپه بلند شد بدون معطلی درو باز کرد و وقتی به جای چهره هوسوک چهره عصبانی دختری رو دید با ترس و تعجب بهش خیره شد
_اینجا چیکار میکنی لعنتی؟
جیمین همون طور که نگاهی به اطراف می انداخت با حرص پرسید؟
و دختر پوزخندی زد
_لعنتی؟تا همین دو هفته پیش چیزی جز دوست دارم بهم نمیگفتی
_مشکلت چیه فکر میکردم همه چیز تموم شده
_او البته.....فقط اومدم وسایلت رو بهت بدم
دختر جعبه ای رو زمین گذاشت و با پا لگدی بهش زد
_به هر حال این اشغالادیگه به دردم نمیخورن....اون چیزای بهتری برام میخره
جیمین نگاهی به چشمای دختره امریکایی انداخت و با عصبانیت زمزمه کرد:
_هرزه ی لعنتی.....هیچ اهمیتی نمیدم.......بهتره گمشی
_هی ویکی
با پیچیدن صدای بم و آشنایی هر دو با ترس سمت مرد که اخم و نگاه تیزش به خوبی نشون دهنده عصبانیتش بود انداختن
_اینجا چه خبره؟
_هو....هوسوک.....من.....
ویکی با لکنت سعی کرد توضیح بده اما قبل از این که بتونه جملش رو تموم کنه هوسوک با خشم غرید:
_جلوی خونه من چیکار میکنی و از همسرم چی میخوای؟
با اتمام جملش جیمین و ویکی نگاه ترسیدشون رو به هوسوک دادن و طولی نکشید که لحن تمسخر آمیزش لرزه به بدنشون بندازه
_باید تنهاتون بزارم؟همسرم رو با معشوقه اش معشوقه ای که خودم به فاکش دادم
_ هوسو....
ویکی با سیلی که به صورتش خورد چند قدم به عقب برداشت و در حالیکه با ترس به خونی که از بینی اش جاری شده بود دست میزد نالید:
_فاک جیمین....چیکار کردی؟نگفته بودی همسرت هوسوک......من باهاش رابطه دارم
با اتمام جملش جیمین نگاه ترسیده ونگرانش رو به هوسوکی که با ظاهر جدیدش ترسناک تر به نظر میرسید دوست....حالا باید چیکار میکرد؟
تمام هفت ماه گذشته سعی کرده بود رابطه اش با ویکی رو از هوسوک پنهون کنه و موفق هم بود امادقیقا چند هفته بعد از اتمام رابطه اش با ویکی همه چیز آشکار شده بود و جیمین منظور دقیق ویکی از اینکه با هوسوک رابطه داره رو نمی فهمید
_به هر حال این خونه و مرداش دیگه نیازی بهت ندارن ویکی
لحن تمسخر امیز هوسوک باعث شد ویکی اخم کنه و قدمی جلو بیاد
_دیوونه شدی؟چطور میتونی منو پس بزنی من به خاطرت جیمین رو رها کردم و بچه ام رو انداختم
ویکی با عصبانیت توضیح داد و طولی نکشید تا فکش بین انگشتای هوسوک فشرده و فریادش بلند بشه
_ اینکه باعث به دنیا نیومدن یه حروم زاده شدم اصلا پشیمون نیستم.....اونم یه هرزه مثل مادرش و یه عوضی مثل پدرش میشد ....یه احمق که همه طردش میکردند
آخر جمله اش رو همونطور که به جیمین خیره شده بود از لای دندونای چفت شده اش غرید و فشار دستش روی فک ویکی رو بیشتر کرد که باعث شد دختر فریاد دیگه ای بزنه و بدنش از درد به لرزش دربیاد
_دیگه هیچوقت نمیخوام اطراف خودم و همسرم ببینمت
فکش رو رها کرد و بدون حرف دیگه ای وارد خونه شد و درو بست
جیمین دقیقا روبه روش ایستاده بود چشماش ترس و نگرانی رو فریاد میزدن و هوسوک با خودش فکر میکرد چقدر بده که هنوز هم اون چشما زیبا ترین چشمایی هستن که دیده
قدمی به جلو برداشت و همزمان جیمین یک قدم عقب رفت و قدم ها تا زمانی که جیمین به در چوبی اتاقشون بچسبه ادامه داشتن
دوست داشت بتونه از در عبور کنه تا از نگاه تیز و خشمگین هوسوک در امان باشه اما همچنان به در چسبیده بود ونفسای تند و گرم هوسوک به پوستش میخوردن باید چیکار میکرد؟چه توضیحی میداد؟اصلا مگه کارش توضیحی هم داشت به هوسوک......مردی که مثل یک خدا پرستشش میکرد خیانت کرده بود ...خیانت کرده بود و صادقانه احساس پشیمونی نداشت....شاید چون هوسوک .....رفتار هاش عاشقش و طرز نگاهش که بهش خیره میشد براش تکراری و اذیت کننده شده بودن
_فقط بهم بگو چی میخواستی....یا نه.....من چی کم داشتم؟
هوسوک همونطور که چشماش رو بسته بود و عمیق نفس میکشید پرسید و بعد از دریافت نکردن جوابی فریاد زد:
_جوابمو بده........ من چی کم داشتم؟
با فریادش جیمین بیشتر به در چسبید و بغض کرد چی کم داشت؟اون لعنتی هیچی کم نداشت....خودش هم خوب میدونست
_دیگه کینگ سایز راضیت نمیکرد نه؟دوست داشتی بین پاهای یه هرزه بکوبی؟چطور انقدر عوض شدی که من نفهمیدم قسم میخورم تا چند شب پیش بدنت از شدت لذت زیرم میلرزید
نفس عمیقی کشید و اینبار چشمای به خون نشسته اش به چشمای پر جیمین خیره شدن دیگه بازی تموم شده بود یکماه تمام وقتی به تهیونگ گفته بود به سفر کاری میره تعقیبش کرده بود با معشوقه اش آشنا و با دادن قول های نچندان خوشایندی راضیش کرده بود بچه اش رو سقط کنه....وقتی تمام اینها رو پیش خودش مرور میکرد چرا انقدر رقت انگیز به نظر میرسید؟
_میدونی چه حسی داشت ؟اینکه بفهمم معشوقه همسرم ازش بارداره؟
هوسوک فریاد زد چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا صدای سیلی توی فضای ساکت خونه بپیچه و جیمین از درد برخورد سرش با در چشماش رو ببنده
هوسوک بازوی جیمین رو گرفت و جلو کشیدش طوری که جیمین کاملا توی اغوشش فرو رفته بود و اینبار به جای اینکه دستاش رو دور کمر ظریفش حلقه کنه و زیر گوشش ( عاشقتم) رو زمزمه کنه در اتاق رو باز کرد و جیمین رو به داخل هل داد و دفعه دوم فشار دستش روی کمر جیمین باعث شد روی تخت بیفته و قبل از اینکه هوسوک نزدیک تر بشه خودش رو بالا بکشه و با ترس بهش خیره بشه
کتش رو در آورد و گوشه ای پرت کرد و همون طور که دکمه های سر استینش رو باز میکرد سمت تخت رفت پاهاش رو دو طرف بدن جیمین گذاشت و بین پاهاش گیرش انداخت
_نه.... تونمیدونی چطور شکستم وقتی به صدای قلب اون بچه گوش دادم و با بیرحمی به مرگش لبخند زدم...اونم من... یادته بعد از مرگ گربمون چقدر اشک ریختم مگه نه؟همسر عزیزم
دو کلمه......همسر عزیزم.....و مشتی که توی صورت جیمین فرود اومد.....
خنده اش گرفته بود اما دلش میخواست گریه کنه ...اون همین الان به صورت زیبای همسرش ضربه زده بود
_میدونی وقتی اون زن داشت به خاطر بچه اش اشک میریخت چه حسی داشتم؟به راحتی دستمال رو سمتش گرفتم و گفتم اشکالی نداره ما میتونیم بچه های خودمون رو داشته باشیم
و مشت بعدی روی گونه جیمین فرود اومد و جیمین میتونست قسم بخوره استخون گونش شکسته قبل از اینکه بتونه درد گونش رو هضم کنه مشت هوسوک گوشه لبش نشست و جیمین میتونست گرمای خون رو حس کنه پس چرا هیچ تلاشی برای رهایی نمیکرد؟شاید واقع خودش رو لایقش می دونست و شاید هم امید وار بود هوسوک بعد از امشب همه چیز رو فراموش بکنه
دستش رو عقب آورد و نگاهی به دست ولباسای خونینش انداخت پوزخندی زد و نگاهی به صورت خونی جیمین انداخت
چرا قلبش مچاله نمیشد؟همیشه درد جیمین قلبش رو به درد میاورد اما حالا حالش رو بهتر میکرد .....سرنوشت واقعا بیرحم بود
توجهی به ناله های جیمین نکرد و دستاش سمت شلوار جین مشکی رنگ جیمین رفتن و طولی نکشید تا شلوار جیمین کنار کتش پرت بشه
کراوات مشکی رنگش رو از دور گردنش در آورد و محکم دور مچ پاهای جیمین بست
_دیگه باهات عشق بازی نمیکنم.....حتی اتماست نمیکنم که گوشیو بزاری کنار و بیای روی تخت ....دیگه مثل الماس باهات رفتار نمیکنم و یادم میره زیرم چقدر خواستنی به نظر میرسیدی
پاهای بسته شده جیمین رو بالا داد جوری که حفره اش کاملا مشخص بود دستش رو روی پاهاش گذاشت و با کمی فشاردادن
صدای هیس جیمین بلند شد و همین هم اشتیاقش رو چند برابر کرد فشار دستش رو بیشتر کرد و پاهای جیمین بالا تر رفتن
_درست زمانی که به خاطر عشقت اشک میریختم کنارش میخندیدی.....زمانی که صدای شکستن قلبم رو میشنیدم صدای ناله هاش گوشات رو پر کرده بودن
دستش سمت زیپ شلوارش رفت وادامه داد
_این تخت تا صبح تبدیل به جهنمت میشه ....تا وقتی قلبم آروم بشه داخل حفره گرمت میکوبم و میذارم فریادت غرق لذتم کنه....اینبار التماسم میکنی تمومش کنم و منم سخت تر بفاکت میدم و اینبار به جای بوسه هام مشتام ساکتت میکنن
پوزخندی زد و همونطور که شلوارش رو پایین میکشید گفت:
_کنجکاوم بدونم اینکه همزمان توسط همسرت به فاک بری و به یکی دیگه هم فکر کنی چجوریه؟خوب تو نظرات بگین خوب بود بد بود منم بدونم چجوری مینویسم