Part4
هوسوک رفته بود .....توی یک پیام گفته بود که قرار نیست تا یکماه برگرده و با اینکه بیرحمانه به نظر میرسید اما جیمین خوشحال بود قرار نبود باهاش تماس بگیره .... میتونست راحت ویکی رو به خونه شون بیاره اونها میتونستن یکماه راحت با هم باشن اما هنوز سه روز بیشتر نگذشته بود که بهونه های ویکی شروع شدن
(متوجهی من اصلا ارضا نمیشم؟ )
(حرفات حالمو بهم میزنن )
(مثل اینکه توی رابطه ی مخفیانه بهتری)
(خفه شو جیمین......ازت متنفرم)
(باید تمومش کنیم من از تو بهترشو پیدا کردم)و جیمین فکر نمیکرد ویکی انقدر سریع پشتش رو خالی کنه میدونست چقدر به پول و ثروت اهمیت میده اما لعنت اون همین حالاشم کلی پول خرجش کرده بود
اون نمیتونست به همین راحتی ترکش کنه اما کرده بود تماساش رو جواب نمیداد و در جواب پیاماش فاک میفرستاد و اونجا بود که از لج و حرصش با هوسوک تماس گرفت و گفت که دلش براش تنگ شده و در کمال تعجب هوسوک به سردی گفت که اونهم دلش تنگ شده......اگه هوسوک قبلی بود به سرعت خودش رو به خونه میرسوند با اینکه مقصر نبود اما ازش معذرت خواهی و کاری میکرد تا شکاف عمیق رابطه شون از بین بره ولی هوسوک نیومد ....یک روز.....دو روز......یک هفته.....ده روز و بلاخره هوسوک بعد از گذشت دو هفته از اون تماس به خونه برگشت دیگه خبری از اون لباسای اسپرت نبود موهای قرمزش مشکی شده بودن و انقدر توی اون کت و شلوار کامل به نظر میرسید که جیمین میخواست گریه کنه
تمام اتفاق های ماه های گذشته مثل یک فیلم از جلوی چشماش رد میشدن و جیمین از خودش متنفر شده بود هوسوک.....همسر مهربون و خواستنیش تبدیل به یک هیولا شده بود و تمامش تقصیر جیمین بود....حالا چطور باید همه چیز رو درست میکرد؟اصلا امکان داشت؟
نمیدونست کی خوابش برده بود اما با صدای بهم خورد چیزی چشماش رو باز کرد و هوسوکی رو دید که به طرز دیوانه واری کشو ها رو بهم میکوبه و چیز هایی رو ازشون بیرون میکشه خواست بلند بشه اما با پیچیدن درد شدیدی زیر شکمش دوباره توی جاش افتاد لعنت بهش دیشب ارضا نشده بود
دوباره سعی کرد و اینبار درد شدید حفره اش باعث خیسی چشماش شد اشکاش رو پس زد و چند نفس عمیق کشید و سعی کرد ملحفه رو دور بدنش بپیچه و بلند شه
بعد از چند دقیقه با سختی از جاش بلند شد و همونطور که لنگ میزد از اتاق بیرون رفت و در نهایت هوسوک رو بیرون از خونه پیدا کرد توی فاصله کمی از استخر ایستاده بود و جلوش پر بود از لباس و وسایل اشنا
_چ......چیکار میکنی؟
با گیجی پرسید و نگاهی به آسمون انداخت هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و باد اواخر پاییز بدنش رو میلرزوند هوسوک با همون لباسای دیشب مقابلش ایستاده بود و انگار متوجه حضور و صداش نشده باشه به وسایل جلوش نگاه میکرد
_هو...هوسوک
با ترس دوباره صداش زد و اینبار نگاه سرد هوسوک توی نگاهش قفل شد
_اوه.....همسر عزیزم بیدارت کردم؟
_پرسیدم داری چیکار میکنی هوسوک