وقتی میبینم چند دقیقهست دست از خوردن کشیده و فقط داره با غذاش، بازیبازی میکنه متوجه میشم که تو داستان پشت نامه غرق شده. بیشتر از این کشش نمیدم و میگم:
" یه همچین نامهای دست تو چیکار میکنه؟"
انگار با این سوالم از یه دنیای دور بیرون کشیده بشه، مثل کسایی که از خواب پریده باشند، یهو بدنش تکونی میخوره. لعنتی یعنی میتونه با چشم باز بخوابه؟ میخوام سوالم رو ازش بپرسم که اجازه حرف زدن بهم نمیده
" ببین رفیق هرچیزی که الان بهت میگم و فقط یک بار تکرار میکنم! چون انقدری برام سخت هست که همین یک بار بالا آوردنش هم میتونه تا مدتها از پا بندازتم."
سرم رو به نشونه باشه تکون میدم که ادامه بده
" تو از من یک سوژه برای داستان جدیدت میخواستی نمیدونم چیشد که یک همچین چیزی و بهت نشون دادم."
از نگاهش پشیمونی میباره اما خودش خوب میدونه که باید تا تهش رو برام تعریف کنه
"منم خیلی در جریان ماجرا نیستم همه چیز در همون حد سوژهست اگه چیزی میدونم به واسطه پدر بیهمه چیزم بود که دادستان پرونده بود.... اون نامه هم کپی بود که از سر کنجکاوی و درآوردن حرص اون مرتیکه از لای وسیلههاش کش رفته بودم بیسروپای هرجایی اون شب بیشتر از شبهای قبل مامان و اذیت کرده بود. وقتهایی که مامان خونه نبود من رو میزد اما مامان رو درست جلوی تن خسته و بی جونم میزد... میدونست با این کارش... فاک بهش کجا بودم؟"
خدای من اصلا دوست نداشتم گذشته رو یادآوری کنه همیشه وضع همینه وقتی حالش خراب میشه یعنی یکی یا یک چیزی دوباره زندهشون کرده. بلند میشم و میرم تو هال، بطری ویسکی که کنار جعبه پیتزا به چشمم خورده بود رو برمیدارم میارم. وقتی بطری رو تو دستم میبینه پوزخندی میزنه و میگه:
" لعنتی کی صبح اول صبحی مست میکنه؟"
بدون توجه به چیزی که ازش شنیدم لیوانی که روی میز برای آب پرتقال برام گذاشته بود رو تا یک سوم پر میکنم و به دستش میدم. کمی محتویات داخل لیوان رو تکون میده، انگاری که بخواد از واقعی بودنش مطمئن باشه و بعد همه لیوانی که براش پر کرده بودم رو سرمیکشه. چیزی نمیگم فقط یک نخ سیگار روشن میکنم و دستش میدم. میدونم که آرومتر میشه.
"لعنت بهت مثل یک شکارچی داری عمل میکنی... خب داشتم میگفتم؛ بابای حرومزاده من دادستان اون پرونده کوفتی بود. داستان بیش از حد تلخ و دراماتیکه. فقط در حد چند جمله میتونم تعریفش کنم... دوتا برادر ناتنی پدرشون رو میکشن اونم با ضربات متعدد چاقو."
با اینکه تمام قصدم این بود که تا انتها سکوت کنم اما نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و میگم:
YOU ARE READING
𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝
Fanfiction"چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانهام و توی یک دشت زندگی میکنم. وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم لوهانی هستم که خواب پروانه شدن رو دیده یا پروانهایم که خواب لوهان بودن رو دیده. حس آدمی رو دارم که هزار سال زندگی کرده و شاهد روزهای بیشماری بوده. مطمئنم ق...