-Void Voices-
Genre:
Tragedy-Romance-Drama
Couples:
San & Minnie
WooSan
SeongJoong
Writers:
Tris-Haru
Tag Channel: @Ateez_Fiction
Ep.1-قهوه تون آماده است.
بالحن شیرین همیشگیش این جمله رو برای هزارمین بارتکرارکرد.
باکمی مکث فنجون درون سینی روبا دقت برداشت وروی میزمشتری سابق گذاشت.
مشتری بدون اینکه نیم نگاهی به دخترمقابلش که پیشبند قهوه ای رنگی به دورکمرش بسته بود بندازه؛
ممنون کوتاهی زیرلب گفت وجرئه ای از قهوه تلخ مورد علاقش نوشید.
اما طعم زندگیش ازاین قهوه هم تلخ تربود. شاید این قهوه، شیرینی یک چای پر از شکر رو براش داشت.
بوی قهوه روبه طعمش ترجیح میداد.
به حس نویسندگی درونش بالی برای پرواز میداد و جو اون کافه فضایی برای آزادی روحش.دخترک که ازسرمای پسرمقابلش لرزش گرفته بود، نفس عمیقی کشید وترجیح داد ازمیزی که همیشه تنها یک همدم داشت دور بشه.
هربارازخودش میپرسید،چراباید این پسرمغروربا خودش سرمایی سردتر ازهوای زمستون رومهمون این کافه گرم بکنه؟
انگار هرشب باکوله باری ازدرد وخستگی با قدم هایی که خبر از بی کسی رو میده، خودش رومیرسونه اینجا و با انبوهی ازبرگه ها وکتاب های رنگارنگ، خودش رو آروم میکنه.
الان هرکس دیگه ای بود مطمعنا ًباخوردن اون همه قهوه داغ بعد از دو سال قلبش گرم شده بود.کنجکاو بود، این همه مدت اینجا توی برگه هاش چی مینویسه؟
چی مینویسه که برای مدتی غرقش میشه وچشماش بی حس ترازسرمای درونش میشه؟
چه اتفاقی باعث شده بود که به این روز بیافته؟ توی سرش چی میگذره؟
اینا همه سوالاتی بودکه دخترک کنجکاو رو برای پیداکردن جواب به وجد میاورد.الان تقریبا سه ساله توی این کافه شبا کارنیمه وقت انجام میده تا پول دانشگاهش رو تامین کنه و توی این ۲ سال اخیر اون تنها مشتری ثابت این کافه دنج و کوچک بود.
مشتری؟
بیشتراین کافه رنگ و بوی خونه رو براش داشت.
جایی که انگار بوی مادرش اونو درآغوش میگیره و با صدای لالایی اش اون رو به خواب میبره.باصدای باریستاکه درحال تمیزکردن فنجون مشتری ها بود به خودش اومد.
-ساعت از دو گذشته بایدکافی شاپ روببندیم.
مینی برای تلنگرانداختن به پسر، بلند و بالحن اعتراض آمیزی گفت:
-آجوشی! واقعا باورم نمیشه به خاطر ایشون هرشب باید تا ساعت دو صبح اینجا وایستم! همیشه کافی شاپ ساعت ۱۲:۳۰ خالی میشه.باریستای نسبتا پیرلبخندمهربونی زدو با صدای لرزون وگرمش گفت:
-میدونی که حرفات تاثیری نداره دخترم؟
وخودش روبا تمیز کردن بقیه فنجون ها سرگرم کرد.
مینی ازروی عصبانیت هوفی کشید و چشماش رو توحدقه چرخوند.
پسربدونه حرفی، هزینه قهوه رو روی میزش گذاشت و مشغول به جمع کردن برگه ها وکتاب هایی که کل میزرو سفیدکرده بودن شد.
تنها به گفتن شب بخیرکوتاه و آرومی اکتفا کرد و با قدم هایی آرام ازکافه خارج شد.
YOU ARE READING
-Void Voices-
Fanfictionزندگی صحنهای از اومدن و رفتن هاست. آدما هر روز میمیرن، من و توئم روزی میمیریم. این مردن نیست ک مهمه؛ چجوری رفتن آدماست که مهمه. گاهی میمیری و هنوز هستی، و گاهی هستیو مردی. و روزی میمیری که میفهمی متکی به یه مشت خاکستری! اون روزه ک میفهمی جز خودت ک...