♤ 41 ♤

1.1K 281 495
                                    

When we tell our secrets to others, we are actually betraying ourselves .

وقتی راز خود را به دیگران می گوییم , در واقع به خودمان خیانت میکنیم .

□■□■□■□■□■□

از اینجا که به شهر نگاه میکنم چیزهای بیشتری از گذشته به ذهنم میاد
اینکه چطور از اون خرابه ای که اسمشو خونه گذاشته بودیم بیرون اومدم , چطور شکم خودم و پدرم و سیر کردم

فرار کردم , کتک خوردم , مریض شدم , سرمارو تحمل کردم و تو گرما سوختم , ترسیدم , گریه کردم , تنها بودم  ... اما هیچکدوم این ها منو اذیت نمیکرد اگه یه بار پدرم دستشو روی سرم میکشید , بهم لبخند میزد , یا شاید فقط بهم میگفت " همه چی درست میشه "

هیچ کس نبود که بهم امید بده ,هیچکس تو دنیا نمیتونه ادعا کنه تنهایی به جایی رسیده ... تنها بودن برای ادما نیست , لااقل نه برای من

شده تاحالا فکر کنی میتونی پرواز کنی?
این حسی بود که من تجربه اش کردم وقتی اونارو دیدم
مرموز و جذاب , فرصت طلب و قدرتمند
اونا دونفر نبودن , دو تیکه از یه پازل بودن , اما من
برای اونها چیزی نبود

یکی ازم خواست براش کار کنم , یکی بهم گفت کار نکن و پولتو بگیر و برو
اما من هرچیزی که داشتمو میدادم تا شده حتی یکی از اونا بهم بگه ..."همه چیز درست میشه "

اما اونا منو نمیخواستن , کلمات اینو نمیگفت اتفاقا یکیشون خیلی برای نقشه اش به من احتیاج داشت

اما هردوشون با نگاهشون نشون میدادن منو اونجا نمیخوان

بیرون ?
بیرون از اون خونه من هیچی نداشتم , جز کلی بدهی , جایی نداشتم بخوابم جز خیابون , و اگه میمردم هیچ کس متوجه هم نمیشد .

پس این اخرین شانس زندگیم بود , حتی اگه اون یکی مدام بهم میگفت این کارو نکن , حتی اگه همه چی بهم میداد , من میخواستم جامو محکم کنم , من اونجارو ترک نمیکنم .

امروز که بیدار شدم شاید تمام روزو به یکی فکر کردم ... نمیدونم این چه حسیه , ولی وقتی نگرانمه متوجه میشم و قند تو دلم آب میشه , وقتی مراقبمه دوست دارم مدام تو خطر بیفتم ... اما اون مدام از رفتن حرف میزنه و میخواد منو به برادرش و هلن و یا جیک بسپاره و این قلبمو به درد میاره ... یعنی این حسیه که خانواده به آدم میده ?

من موندم و انجامش دادم , هرشب تصویر الساندرو توی ذهنمه , هرشب با ترس اینکه منو با خودش میبره از خواب بیدار میشم , و وقتی بیدار میشم دیگه از بدن لخت الساندرو نمیترسم ... افکار عجیبی باعث میشه بدنم داغ بشه دست و پاهام سست و بی حس بشن و پر از نیاز بشم ... به اینکه منو لمس کنن !
اما نیاز نیست کسی بدونه ... من میخوام اینجا بمونم , کنار خانوادم ... حتی اگه اونا منو خانواده ی خودشون ندونن .

LET ME FOLLOWWhere stories live. Discover now