♠️The Past *3*

41 10 2
                                    

چی شد که به اینجا رسید ؟
چی شد که از پدرش ، در حد مرگ متنفر شد ؟
یادشه ... دقیقا همون روزی که اسطوره ی زندگیش، که اسم پدر رو یدک میکشید ، دقیقا جلوی چشمش تنها تکیه گاه زندگیش رو کشت .
.
.
.
*اگه فقط یکبار دیگه مزاحمت شدن ، بیا به خودم بگو ! فهمیدی سهون ؟*
اوه سونهی ۱۶ ساله ، خواهر بزرگتر اوه سهون ۱۰ ساله بود .
سهون فین فین کوچیکی کرد و با استیناش اروم اشک هاشو پاک کرد .
*نونا ، من خیلی هم قویم ! فقط چون بقیه بچه ها مثل من خاص نیستن که ، منم چون قویم نمیخوام دل کسایی که ضعیفن رو بشکنم ... *
سونهی سهون رو بغل کرد و راهی خونه شد .
*میدونم ، داداش کوچیکه ی من دیگه مردی شده برای خودش . *
سونهی در خونه رو باز کرد .
* مامان ما رسیدیم ...*
سوجین ، خانوم اوه و مادر سهون بود .
* سهونا ... دوباره تو مدرسه دعوا کردی ؟ *
سهون اخمی کرد * نه خیرم ! من دوست ندارم ضعیفا رو بزنم ، ولی خیلی قویم ..‌. خیلی هم مردم !*
سوجین خندید . * ایگوو ... میدونم عزیزم . پسر من خیلی هم قویه *
* بابا هنوز نیومده ؟ * سومین با تعجب پرسید .
* نه ... امروز یک سری کار دیگه داشت باید انجامشون میداد ، برای شام میاد خونه . *
.
.
.
* چرا بابا نمیاد ... گشنمهههه ! * سهون دوباره نق زد .
همون موقع صدای در اومد .
* اخجون حالا بخوریم ! * سهون با خوشحالی داد زد .
* یاا اوه سهون ، بابات اومده حداقل یه سلام بهش بکن ! * سوجین زیر لب به یهون تشر زد .
* ایگوو سوجین شی اینقدر حرص نخور خودم اومدم .*
با صدای سومان پدر خانواده ، همه نگاه ها سمت ورودی اشپزخونه برگشت .
* بابا چرا گردنت رو بستی ؟* سونهی با کنجکاوی پرسید .
سومان لبخند مضطربی زد . * یه ذره کردنم درد میکرد ... بستمش که دردش اروم بگیره ، نگران نباش عزیزم چیز مهمی نیست !*
ولی همین جمله هزاران معنی میتونست داشته باشه .
شاید سونهی فکر میکرده که پدرش به خاطر فشار کاری ، عصبانیت زیادی داره بنابراین گردنش رو بسته تا نشانش مخفی باشه .
از اون روز به بعد به مدت یک هفته پدرشون شب ها دیر تر میمود خونه ، گردنش رو باز نمیکرد و تماس های مشکوکی داشت .
ولی بعد از یک هفته اتفاقی افتاد که حتی خوابش یا بهتره بگم کابوسش هم از سر سهون رد نمیشد .
اون روزی که با خواهرش ب سمت خونه رفته بود و مادرش رو دیده بود که تا سر مرگ از پدرش کتک خورده بود ...
سهون با وحشت به مادش که کوفته گوشه ی اتاق افتاده بود نگاه کرد .
سونهی با وحشت و تعجب به گردن پدرش نگاه کرد .
زخم روی نشان ... نشانخوار !
* تو ... تو بابای من نیستی ... * سونهی با ناباوری زیر لب گفت .
سومال کلافه چنگی لای نوهاش زد * عزیزم لطفا ... لطفا با سهون برید توی اتاق ... یه بحث کوچیکه ...*

*خفه شوو ... فقط خفه شو ، باید میفهمیدم که رفتی نشانتو تقدیم کردی ...* سونهی با انزجار گفت .
سهون اروم دست خواهرش رو بغل کرد * نونا ... بیا بریم ... نگو اینجوری ... *
سونهی با سهون به سمت مادرشون رفتن .
*توی حروم زاده ... ما حتی برات مهم نبودیم . فکر نکردی اگه نشانخوای بشی چی به سر ما میاد ؟ واقعا میخوای خانواده ی خودتو قربانی کنی....*
حرفش تموم نشده بود که سومال به سمت گردنش حمله ور شد .
سهون به صحنه ی روبه روش خیره شد . به جسم خواهرش که بی جون بود و از گردنش خون میرفت ، به جسمی که بدون هیچ روحی سمت زمین افتاد .
صدای هیچ چیزی رو نمیشنید ، نه صدای گریه و جیغ های بی جون مادرش نه صدای خنده های دیوانه وار پدرش .
اون روز پدرش مثل یک ترسو فرار کرده بود و دیگه پیداش نشد .
حدودا بعد از سه ماه ، سهون و مادرش به خونه ی مادریش رفتن . اونجا بزرگ بود و پدرش هم نمیشناختش .
برای دوسال تمام مادرش افسردگی بدی گرفته بود .
بعد دوسال وه حال مادرش پیدا شد ، جسم پسری رو توی خیابون پیدا کردن که بر اثر سرما غش کرده بود .
این داستان سهون بود ...
داستان پسری که تمام باور های زندگیش نسبت به پدرش توی سن ۱۰ سالگیش از دست رفته بود ...

===♥️===♥️===♥️===♥️===♥️===♥️==
اینم از پارت سه
کامنت و ووت فراموش نشه 😋

♣️The Sign♣️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora