Chapter.12 : Lonely Night

41 10 0
                                    

-«اون برگشته؟؟؟»

با فریاد جونگده پشت خط، آه بلندی می کشم و پلک هایم را عصبی روی هم فشار می دهم. حتی نمی خواهم به چیزی که اتفاق افتاده، در حال وقوع است یا قرار است اتفاق بیفتد فکر هم بکنم.

-«یاااا بکهیون! بگو برگشته؟ به نفعته اون دهن لعنت شدتو باز کنی و خودت همه چیو بگی، هووووی!»
بعد از یک نفس عمیق و لرز عصبی، آرام و شمرده می گویم:

+«دارم گوش میدم.»

-«دارم گوش میدم و زهرمار! میگم اون برگشته؟»

+«جونگده تا الآن سه بار همین جمله رو تکرار کردی.»

-«خودتو زدی به مشنگی؟ یا مغزتو گذاشتی پشت پنجره هوا بخوره؟ سوااالممم واضحهههه!!!!»

گوشی را از گوشم فاصله می دهم و همچنان که جونگده یکسره جیغ می کشد و یک خط درمیان بین حرف هایش بد و بیراه نثارم می کند، به پشت پلک های بسته ام خیره می شوم.

در کل دوستی ده-دوازده ساله مان، هر وقت کار به اینجا می کشید همین کار را می کردم، به علاوه ی فرو کردن انگشت هایم در گوش های بیچاره ام وقتی که کنارم بود. ولی بازم صدای هوار و ناله هایش به گوش می رسید.

ده-دوازده سالی که در سه سال پیش متوقف شد. آخرین باری که این روی دوست صمیمی ام را دیدم، وقتی بود که برای اولین بار درباره ی او حرف زدم؛ دقیقاً یک هفته قبل از آن روز...

همان موقع برای اولین بار حس تلخ شکستن اعتماد را تجربه کردم. جونگده کسی بود که آن دیوار حساس شیشه ای را شکست؛ طوری که تا مدت ها درد فرورفتن تکه های شیشه را در وجودم حس می کردم.
کسی که کاملاً به او اعتماد داشتم، نتوانست رازم را نگه دارد.

او راز من بود.

جونگده، سکوت نکرد.

شاید فکر می کرد کار درستی می کند، شاید، واقعاً کار درستی بود.

آن زمان، هیچ چیز نمی فهمیدم جز انتظاری که خودم را محکوم به کشیدنش کرده بودم و افکار مسمومی که ذهنم را پر کرده بود. ناراحت بودم، خیلی ناراحت بودم. به قدری که می توانستم حتی پس از مرگ هم او را نبخشم.

اما بعد، همه ی ناراحتی ام در آن روز سرد، زیر همان برفی که برای اولین بار بنظرم زیبا نمی آمد، دفن شد و تیرگی ای که قلبم را فرا گرفت، آن قدر وسیع بود که ناراحتی ام از جونگده در پس آن کمرنگ و کمرنگ تر شد و در نهایت من ماندم و انکار سنگینی که مرا در ایستگاه قطار خیره به جایی دور میخکوب کرده بود و من درحالی که قلبم با پس مانده های امید احمقانه ام می کوبید، خیزش نرم ناامیدی زیر پوستم را سر بقیه فریاد می زدم.

چهارماه بعد، وقتی در آسایشگاه روانی به دیدنم آمد، نمی توانستم بیش تر از آن از چهره ی غمزده و پر از حس پشیمانی اش دلگیر باشم، حتی با وجود این که عمیقاً قلبم را شکسته بود، اما متنفر شدن از صمیمی ترین دوستم غیر ممکن بنظر می رسید.

AirWhere stories live. Discover now