Chapter.13 : Water Wall

26 9 0
                                    

"اچچچ"

صدای بلند عطسه در آشپزخانه می پیچد و مادربزرگ همان طور که در حال آماده کردن صبحانه است، به سمتم می چرخد و نچ نچ کنان سرش را تکان می دهد:

-«ببین وقتی بهت میگم لباس گرم بپوش گوش نمیدی.»

در حالی که حسم بی شباهت به پنج سالگیم نیست، دماغم را بالا می کشم و می گویم:

+«فقط یه عطسه است. مریض که نشدم.»

-«از اون دماغ بالا کشیدنت معلومه، "مریض نشدم"»

با دهن کجی ادایم را در می آورد و تخم مرغ بیچاره ای را با حرص وسط ماهیتابه رها می کند. بعد از دقایقی سکوت که با صدای جلز ولز همان تخم مرغ به عنوان آهنگ متن همراه است، به این نتیجه می رسم که مادربزرگ همیشه پانزده ساله ام قهر کرده است. تک خنده ای از بین لب هایم رها می شود و بلافاصله مورد اصابت تیر زهرآلود نگاه او قرار می گیرد.

لب های کش آمده ام را با بدبختی جمع می کنم و بی صدا از پشت میز بلند می شوم و به سمتش می روم و قبل از این که بفهمد –و احتمالاً با همان ماهیتابه وسط سرم بکوبد– از پشت بغلش می کنم.

+«آیگوو فکر کنم خانم خوشگله ی من امروز از یه چیزی ناراحته.»

تلاش نصفه و نیمه ای برای عقب زدنم می کند و غر می زند:«این مسخره بازیا چیه؟ برو گمشو اونور»

با اینکه نزدیک است خفه شوم، خنده ام را می خورم و محکم تر بغلش می کنم.

+«قبلنا که بهت می گفتم خانم خوشگله از چشمات ستاره بیرون می پاشید، نکنه دوست پسر جدید پیدا کردی؟»

-«حرف نزن بچه...ول کن منو.»

+«باید بگم یه دوست دختر عصبانی گیرش اومده.»

-«بکهیون!»

با صدای بلندی می خندم و سرم را به شانه اش تکیه میدهم. دیگر نه پسم می زند و نه صحبتی می کند. فقط اجازه می دهد در این لحظات ساده و دوست داشتنی غرق شوم. لحظاتی که دوستشان دارم چون به آرامی می گذرند؛ بی هیچ فکر سرگردان و حس تلخی.
سرم روی شانه ی مادربزرگ سنگینی ندارد. تکیه گاه نمی خواهم، فقط تجربه ی این حس کافی است.

-«بکهیونم؟»

صدایم می زند. صدایش آرام، شمرده و سنگین است؛ هاله ای از جدیت دارد که مانع جواب دادنم می شود. با این وجود، انگار جواب من خیلی هم ضروری نباشد، ادامه می دهد:

-«بکهیون، اون مَرد...»

سرم روی شانه ی اوست. به آرامی می گویم:

+«میشه دربارش حرف نزنیم؟ الآن نه.»

می چرخد و مستقیم به چشم هایم زل می زند:«اون مرد...همونه نه؟»

نفسم با صدا از بین لب هایم فرار می کند. مادربزرگ از ماجرای سه سال پیش خبر دارد، مثل همه ی مردم این روستا، و حتی مثل خیلی آدم های دیگر. واقعاً با خودم چه فکری می کردم که انتظار داشتم به چانیول شک نکند؟

با این همه رفتار های عجیب حتی اگر از چیزی خبر نداشت هم مشکوک می شد.

در نگاه خیره اش چیزی است که وادارم می کند از پنهان کاری بیهوده ام دست بردارم، پس همراه بازدم سنگینم کلمات را هم رها می کنم:

+«می تونم بخوام که به کسی حرفی نزنی؟»

او می داند منظورم چه کسانی است و از نگاهش پیداست که خودش هم دل خوشی از آن ها ندارد و شاید اگر چیزی بیش تر از مادربزرگم بود، این سه سال جور دیگری سپری می شد.

-«ولی بکهیون، مگه این همونی نیست که این بلا رو سرت آورد؟»

چهره اش بی اعتمادی را منعکس می کند. همان چیزی که عقل می طلبد و قلبم پس می زند و همین پس زدن، دلیل راز های بسیاری می شود.

+«اونا هم منو کشتن، یادت میاد؟»

لرزش جثه ی ظریفش را به وضوح می بینم و نگاهش را همراه دوراهی واضح درونش از من می دزدد. روی صندلی می نشینم و به کلافگی مشخصش خیره می شوم. چهره

اش در هم کشیده شده و اخم هایش برای گرفتن بهترین تصمیم دست به دست هم داده اند.

از خودم می پرسم آیا می توانم به او اعتماد کنم؟

لحظات پیش چشمانم، برای نگذشتن لجاجت می کنند و پس از دقایقی، انگار فاصله ام عامل جاذبه باشد، به من نزدیک می شود، دستش لای موهایم می خزد و با ناراحتی لب می زند:

-«بکهیونم...»

و من می فهمم که او همان کسی است که تا آخرین لحظه ای که نفسی از وجودم بر می آید، به او اعتماد خواهم داشت و او این جا خواهد بود، تا هر تکه ی از پاشیده ام را با دست های در حال چروک خوردنش کنار هم نگه دارد. 

شاید به همین خاطر است که برای اولین بار، همان نگاه غمگین افسار گسیخته ای که فقط آینه از من دیده است را نشانش میدهم. بی مقدمه، همه ی درد و رنج هایم را بدون مانع در معرض دیدش می گذارم. اجازه م یدهم پشت دیوار ها را ببیند.

فقط برای چند لحظه.

و بعد، دوباره نقابم را به چهره می زنم، آن آدم کاملاً ویران شده، پشت چهره ی غمگین و خسته ی ساده ای پنهان می شود و لبخندی بی هدف، روی لب هایم شکل می گیرد.

مثل نقش آب روی لیوان خالی...

AirWhere stories live. Discover now