❖ you are my angel ║ تو فرشته منی ❖
(شينگچن)
ميلرزه....بوضوح ميلرزه....از شدت خفگى و گريه
بسختى بين هق زدناش نفس ميگيره....چى بسرش اومده؟!
چيكار بايد بكنم؟؟
اگه بگه بمن ربطى نداره چى؟
البته كه اهميتى نميدم كه بابت پس زدنم غرورم خدشه دار
بشه يا همچين چيزى ولى...ولى اگه بعد از الان كه اينطور
جلوم شكسته شد ديگه نخواد منو ببينه چى؟
اگه الان تحت فشار از كنترل خارج شده باشه و وقتى حالش
خوب شد از اينكه منو ببينه و امروز رو بخاطر بياره ازم
متنفربشه چى؟
چيكار بايد بكنم....
چيكار ميتونم بكنم.....شينگچن دستپاچه بود،هميشه اينطورى بود؟!
اينكه در مقابل شويانگ انقدر حساسيت بخرج ميداد بيشتر
اونو دستپاچه ميكرد.
بين افكار نگرانش غرق شده بود كه تنگ شدن حلقه ى
دستاى شويانگ اونو از دو دلى بيرون آورد.اهميتى نميداد بعد از اون چى ميشد چيزيكه الان حس
ميكرد اين بود كه شويانگ بهش نياز داره و بايد يكارى
بكنه ، حتى اگه بعدها كمكش فقط باعث دورتر شدنشون
ميشد...ديگه اهميتى نداشت...اگه قراره همچين چيزايى
بخواد برامون ايجاد مشكل بكنه پس بزار بكنه!
چيزيكه الان حس ميكرد درسته رو بايد انجام ميداد
تا بعدها افسوسش رو نخوره.نمیتونست برای آینده ای که دستش بهش نمیرسه زمان
حالش رو فدا کنه!شینگچن محکم شویانگ رو عقب کشید و دستاشو دو طرف
صورتش گذاشت و روبه روی خودش نگه داشت...
چشم تو چشم...به شویانگ خیره شد و با جدیت و لطافت
سرزنشش کرد:
" چى شده كه انقدر غمگينى؟ چرا يدفعه از تيم جدا شدى؟
چرا ديگه بمن سر نميزنى؟ چرا وقتى ميبينمت راهتو كج
ميكنى و ميرى؟ شويانگ من دوستتم دوستى تعريف ساده
و پيچيده ايه ممكنه فكر كنى بمن مربوط نيست...ولى.....
چيزيكه من الان ميبينم و حس ميكنم كاملا گوياست كه بمن
مربوطه! بگو چى ازارت ميده؟ چى ناراحتت كرده ؟
چى باعث شده انقدر گرفته باشى؟
حرف بزن شويانگ اگه خودت نگى ممكنه من هيچوقت
نفهمم...مگه چه اشكالى داره بهم بگى حرف بزن!
اگه حرف نزنى هيچى حل نميشه! پشيمون ميشى ولى وقتى
ديگه كار از كار گذشته! اونوقت شايد ديگه كسى نباشه كه
حرفاتو بشنوه......."شويانگ با چشماى گرد شده به صورت سرخ از عصبانيت
شينگچن زل زده بود.
اولين بار بود كه چهره ى مطمعن و اروم شيائو انقدرمتشنج
و غمگين ميديد ، احساس گناه ميكرد ولى خوشحال بود.....
قبل از اينكه بفهمه به توجه شينگچن معتاد شده بود و ميترسيد
احساس يطرفش در نهايت به هر دوشون آسيب بزنه و اين
اواخر احساس بدش نسبت به خودش شديد تر هم شده
بود...يجوريكه انگار بزور خودش رو تحمل ميكرد،تو اين
شرايط اخرين چيزيكه هيچوقت نميخواست باهاش روبه رو
بشه تنفر يا ضربه زدن به شينگچن بود.
VOUS LISEZ
❖ you are my angel ❖
Fanfictionفكر نميكنم جمله اى به بى رحمى "ذات بد هيچوقت تغيير نميكنه " وجود داشته باشه اين سرنوشته كه هرطور بخواد روحتو به بازى ميگيره و تورو تبديل به چيزى ميكنه كه شايد خودتم ازش بترسى