Chapter-06 [Resting bridge]

524 196 5
                                    

دلیل پنجم-پل خوش گذرونی؛

امروز چانیول نیومده بود، معمولا همیشه یک یا دو ساعت بعد از تموم شدن مدرسه میومد اما امروز نرفته بود.
اگه بکهیون میخواست دقیق بگه ساعت ده شب یکی از راهبه های جوان تر بکهیون رو پایین صدا کرده بود و زمانی که بکهیون به طبقه پایین اومد، با چانیول رو به رو شده بود که روی کاناپه نشسته بود و دختر بچه های کوچیک محاصره ش کرده بودن.
"تو شاهزاده دلربای بکهیون مایی؟!"
دختر بچه هفت ساله گفت و باعث شد لپ های چانیول قرمز بشن و لبخند استرسی بزنه.
"حتما هستم"
بکهیون با حرف چانیول شوکه شد و ابروهاش بالا پریدن، نمیخواست بیشتر از این بشنوه پس از پشت ستون خارج شد و مچ دست چانیول رو کشید و به سمت در خروجی حرکت کردن که صدای دیگه ای باعث شد گوش های بکهیون به رنگ قرمز در بیان؛
"چانیول شــــی، داری بکهیونمون رو میبری به قلعه خودت؟!"
"نظر شما چیه بچه ها؟!"
همونطور که داشتن دورتر میشدن چانیول جواب داد و باعث شد همه بچه های حاضر داخل سالن بلند بلند بخندن اما توی همون لحظه با فریاد مادر گریس همه پخش و پلا شدن؛
"شماها مگه نباید خواب باشید؟!"
با پخش شدن بچه ها مادر گریس چشمکی به بکهیون زد و بچه هارو تا بالای پله ها دنبال کرد، اون فقط میخواست مطمعن بشه که بچه ها مسواک هاشون رو میزنن و داخل تخت خودشون میخوابن.
از سالن اصلی خارج شدن و چانیول رو به دیوار بغل کوبید؛
"خوبه...از این به بعد همش قراره راجبت ازم بپرسن...اصلا بگو ببینم، این وقت شب واسه چی اومدی اینجا؟!"
"میخوام ببرمت جایی"
ابروهای بکهیون بالا پریدن و کمی عقب تر رفت؛
"واقعا نمیخوای من و ببری قلعه ت که؟!"
چانیول خندید و مچ دست بکهیون رو گرفت و به سمت ماشین حرکت کردن، در رو برای بکهیون باز کرد و لبخندی زد و به سمت در راننده حرکت کرد؛ "وقتی رسیدیم..خودت میفهمی!"
تمام مدت بکهیون از پنجره به بیرون نگاه میکرد و زمانی که چانیول ترمز کرد به اطراف نگاه کرد و به سمت چانیول برگشت.
"من و اوردی پل؟؟؟!"
"اوهوم...قبلا همیشه میرفتم اما چند مدتی میشه که نیومدم.."
"چرا؟!"
چانیول چیزی نگفت و سرش رو پایین برد و با پارچه پیراهنش بازی کرد، سرش رو بالا اورد و با چشم های سبز رنگش به بکهیون خیره شد...حالا که دقت میکرد چشم های چانیول از همیشه بیشتر میدرخشید، بکهیون ناخودآگاه دستش رو دراز کرد و شونه های چانیول رو لمس کرد؛
"حالت خوبه؟!"
چانیول لبخند محوی زد و به بکهیون نگاه کرد؛
"خوبم"
چانیول، بکهیون رو به سمت ترن هوایی ها کشید و پوزخندی زد؛ "نمیترسی که؟!"
به راه مقابل ترن هوایی خیره شد که چطور پیچ در پیچ شده بود و آب دهنش رو صدا دار قورت داد.
"تا حالا سوار نشدم!"
چانیول پوزخندی زد و بکهیون رو به سمت صف نه چندان طولانی کشید؛ "پس این میشه اولیت بارت"
بعد از چند دقیقه در های گیت باز شدن و فردی، چانیول و بکهیون رو به سمت صندلی ها هدایت کرد، استرس قلب بکهیون رو در بر گرفته بود و سعی کرد صحبت کنه؛ "چانیول...فکر نمیکنم ایده ی خوبــ..."
ترن هوایی به صورت عجیبی با سرعت زیادی شروع به حرکت کرد و برای لحظه ای بکهیون جیغ کشید، نمیدونست چیکار کنه این فقط وحشتناک بود و تنها کاری که میتونست انجام بده فریاد کشیدن اسم لعنتی چانیول بود...
میتونست خنده احمقانه چانیول رو حس کنه و زمانی که به دور بعدی نزدیک تر میشدن فریاد دیگه ای کشید؛
"میکشمت چانیول!"
چشم هاش رو بسته بود و زانوهاش سست تر از قبل شده بودن تا جایی که بالاخره همه چیز متوقف شد و دستی روی شونه ش فرود اومد؛
"بکهیون؟؟ حالت خوبه؟؟"
چانیول، بکهیون رو بلند کرد و از قسمت ترن هوایی خارج شدن و روی پل پیاده روی برگشتن و بعد از چند دقیقه که بکهیون اروم تر شده بود دست محکمی پشت گردن چانیول فرود اورد؛ "چه غلطی باهام کردی چانیول؟؟"
"هی بیون...قرار نیست روم بالا بیاری که ها؟!"
"افتضاح بودم...حس میکردم قراره بیفتم!!!"
چانیول پوزخندی زد؛
"زودباش..میخوام عکسارو ببینم!!"
چشم های بکهیون از حدقه بیرون زدن و توی همین حالت چانیول، بکهیون رو به سمت قسمتی از پل کشید که جعبه های کوچیک مختلفی به شکل تلویزیون پشت ویترین قرار گرفته بودن، تصویر بکهیون و چانیول اونجا بود...بکهیون واقعا افتضاح بود، چشم هاش رو فشرده بود و از ترس به خودش لرزیده بود اما برعکسِ بکهیون، چانیول دست هاش رو باز کرده بود و لبخند میزد.
"دوتا کلید میخوام..."
چانیول گفت و بیست دلاری رو به مرد پشت پیشخوان داد و بعد از چند ثانیه دوتا کلید روی میز قرار گرفت که عکس بکهیون و چانیول روش چاپ شده بود، چانیول کلید هارو برداشت و قرمز رو داخل مشتش نگه داشت و آبی رو به سمت بکهیون گرفت؛
"برای تو"
"ممنونم ازت...حالا هروقت بخوام در و باز کنم به یاد دارم که دفعه اول ترن هوایی سوار شدنم قیافه م چطور شده بود!"
کلید رو از بین انگشت های چانیول بیرون کشید و به دسته کلید خالی آویزون کرد.
چانیول به عکس روی کلید نگاه کرد؛ "اتفاقا خیلی هم کیوتی بودی..."
نگاهش رو بالا اورد و به چشم های چانیول خیره شد، امیدوار بود نگاهی به شکل تمسخر یا دروغگویی رو ببینه اما تنها چیزی که میدید جدیت تمام بود!
"اوه.."
گوش های بکهیون قرمز شده بودن و نمیتونست توی اون موقعیت دووم بیاره و توی همون لحظه نگاهش به بازی حلقه افتاد و مچ چانیول رو کشید؛
"من عاشق این بازیم.."

نزدیک نیمه شب بود و بکهیون تصمیم گرفت بخاطر نگرانی مادر گریس هم که شده باید برگرده، اون زیاد به بیرون موندن بکهیون عادت نداشت.
"باید برگردیم.."
نفس عمیقی کشید و عروسک بزرگ قورباغه ای که چانیول توی بازی حلقه براش برنده شده بود رو بالاتر کشید.
"اوه...پس میخوای برای اخرین دستگاه، چرخنده رو انجام بدیم؟!"
چرخنده اولین چیزی بود که بکهیون خوشش اومده بود و از اینکه چانیول برای سوار شدنش پیشنهاد داده بود خوشحال بود، پس موافقت کرد. چانیول بکهیون رو به سمت دستگاه چرخنده ها هدایت کرد و از اونجایی که  هر چرخنده یک صندلی بیشتر نداشت، بکهیون و چانیول کنار هم نشستن و بهمدیگه چسبیده بودن، زمانی که حرکت چرخنده شروع شد به سمت بالا حرکت کرد، بکهیون از بالا به پایین نگاه کرد، میتونست همه چیز رو از اون بالا ببینه...میدید که دختر کوچیکی شکلاتش رو روی زمین انداخته بود، حتی اون بستنی قیفیی که کنار پل افتاده بود رو هم میدید.
"واقعا زیباس.."
بکهیون زمزمه کرد و توی همون لحظه آسمون رنگ بارون شد، آتش بازی های زیبایی توی آسمون میترکیدن و همین باعث شد لبخندی روی لب های بکهیون نقش ببنده.
نفس های گرم چانیول به گلوی بکهیون برخورد کردن؛
"دلیل پنجم بکهیون، پل خوش گذرونی!!"

T.R.N.T.D"CB"(تمام شده)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang