گرمای دست جیمین، حتی از گرمایی که حرفاش بهش میدادن، لذت بخش تر بود. مطمئن نبود که قلبش هنوز یخ زدس یا نه اما براش دیگه فرقی نداشت. میتونست کنار یونگی گرما رو حس کنه، چیزی که ازش سال ها محروم بود.
- ممنونم... اره باید بخوابیم. شب بخیر.
- شب بخیر
فشاری به دست جیمین وارد کرد و اجازه داد پلک هاش روی هم قرار بگیرند.
جیمین هم بعد از چند دقیقه نگاه کردن به صورت ناجی امروزش، به اجبار چشم هاش رو بست و خودش رو مهمون خواب طولانی ای کرد.
***
صبح های پاییزی یکی از درخشان ترین لحظه های زندگی هستن. برگ های قرمز و نارنجی، هوای سردی که خواب رو از سر آدم میپرونه، سر و صدای بچه هایی که با اشتیاق برای بزرگترها چیزی تعریف میکنم، صدای پرنده های مهاجر، و آفتابی که انگار لا به لای ابرها نقاشی شده.
امروز هم یه روز ساده پاییزی در سپتامبر بود، ولی تفاوت خوشایندی هم با بقیه روزها داشت. اون هم اینکه یونگی تنها نبود. یونگی زمانی متوجه این شد که چشمهاش رو باز کرد و با سقف سفید اتاقی روبرو شد که براش آشنایی نداشت. وقتی به پهلو چرخید، ناخودآگاه لبخند زد. این زمانی بود که یونگی فهمید تنها نیست و روی تخت جیمین خوابیده. متوجه شد که جیمین هنوز هم در همون حالتی خوابیده که شب خوابیده بود. احتمالا بخاطر جای کمی بود که بین دیوار و یونگی داشت. به آرومی نفس میکشید و دهانش کمی باز بود. یونگی به حالت بچگونه جیمین در خواب خندید و با خودش فکر کرد که ای کاش میتونست ازش عکس بگیره.
به آرومی از روی تخت بلند شد تا جیمین رو بیدار نکنه. به سراغ گوشیش رفت و با چک کردن ساعت فهمید که امروز احتمالا از برنامه هاش کلی عقب افتاده. ساعت عدد نه و بیست و شش دقیقه رو نشون میداد. به یکی از کابینت ها تکیه داد و توی ذهنش برنامه اون روزش رو دوباره چک کرد؛ رفتن به دفتر کار، کار کردن روی پرونده، ترتیب دادن چند تا ملاقات با شهردار یا پلیس برای گرفتن اطلاعات راجع به پرونده، سر زدن به آقای کیم برای چک کردن پرونده و دادن اطلاعات بهش، برگشتن به خونه و زیادی خسته بودن برای درست کردن شام. در واقع تمام این برنامه شامل کار، کار و کار میشد. احتمالا حالا که امروز به برنامهاش نرسیده بود، کارهای دیگه ای میکرد. با صدای ناشی از تکون خوردن تخت، به جیمین نگاه کرد که بالاخره تونست سرجاش غلت بزنه. خندید و در همین حین که لبخند زده بود از توی کیفشیه برگه کاغذ یادداشت و خودکار برداشت. حتما باید از جیمین بابت دیشب تشکر میکرد، ولی نمیخواست از خواب بیدارش کنه. پس یه نامه کوتاه نوشت و روی کابینت گذاشت. برای مطمئن شدن از اینکه جیمین حتما یادداشت رو میبینه، لیوانی روی یادداشت گذاشت تا بیشتر به چشم بیاد. سراغ لباس های دیشبش رفت، داخل حموم لباس هاش رو عوض کرد، و لباسهای جیمین رو تا کرد و روی صندلی کنار کمد گذاشت. سوییچ ماشین و پالتوی زمستونیش رو برداشت و قفل در رو باز کرد. قبل از رفتن دوباره نگاهی به جیمین انداخت تا از خواب بودنش مطمئن بشه، و بعد هم در با صدای کلیکی بسته شد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Saviour [Yoonmin Ver.]
Fanfic❗️این فیک هنوز کامل نشده Couple: Yoonmin Genres: Drama/ Romance/ Angest/ Mystery Up time: نامشخص خلاصه فیک: زندگی جیمین توی بدبختی خلاصه میشد! برای همین روی پل تصمیمی گرفت که به نظر خودش بهترین بود... میخواست ارتباطش رو با دنیا قطع کنه و همزمان...