لیوان قهوه رو محکم بین دستاش فشار داد و چند ثانیه بعد پلکای خسته اش روی هم افتادن.
دیگه صدای بلند اهنگای متال و قهوه ها تاثیر خودشون رو از دست داده بودند.
لیوان رو کناری انداخت و از جاش بلند شد، قدم های خسته اش رو به سمت حمام کشید، اب سرد رو باز کرد تا شاید بتونه برای چند ساعت اضافه هم که شده چشم های غرق در خوابشو بیدار نگه داره.
ملافه ی روی تخت رو دور تن خیسش پیچوند و گوشه ی دیوار درون خودش جمع شد
عقربه های ساعت عدد 3 رو نشون میدادن. گوشاش بین صدای بلند آهنگ صدای رینگتون ضعیف گوشیش رو میشنید.
نمی خواست دوباره حرفای تکراری اونا رو بشنوه، میخواستن بهش بگن که دیوونه شده؟ همه ی اون حرفا رو از بر بود. تا وقتی میتونست بیشتر زنده بمونه مهم نبود بقیه چی میگن
این زندگی مال اون نبود با اینحال نمی خواست از دستش بده!
عقربه ی ساعت به 5 نزدیک تر میشد و آسمون کم کم تغییر رنگ میداد
میدونست بدنش دیگه نمیتونه در برابر بی خوابی مقاومت کنه، صدای همیشگی رو درون ذهنش میشنید "مقاومت بسه، جونی"
درست میگفت، تمام تلاش هاش بیهوده بود ...
دیگه توانی برای مبارزه ی بیشتر نداشت
از جاش بلند شد و لباسای خیس تنش رو گوشه ای انداخت و لباس های مورد علاقه اش رو به تن کرد.
رنگ آبی ای که به زیبایی روی پوست سفیدش نشسته بود .
برای آخرین بار تو اینه ی قدی به خودش و چشمای گود افتاده اش نگاه کرد. لبخند خسته ای به خودش زد و از خونه بیرون رفت
مسیر کوتاه به آرومی سپری شد، وقتی عقربه های ساعت روی عدد 6 نشست جونمیون انگشت های بی جونش رو روی در چوبی مقابلش کوبید
"سهونا..."
صداش بی جون تر از اونی بود که خودش بتونه بشنوه
دوباره روی در کوبید.
"سهونا، لطفا بیدار شو"
سرش رو به در تکیه داد و چشماش رو بست، پلکاش بیشتر از این باز نمیموندن...
"لطفا بیدار شو، نمیخوام بدون دیدن تو از اینجا برم"
درست وقتی آخرین ذره های امیدش درحال ناپدید شدن بود در باز شد و چهره ی غرق خواب پسر جلوی چشمای نیم بازش آشکار شد. چند بار پلک زد تا تصویر مقابلش واضح شه
دستش رو به آرومی بالا آورد و روی صورتش گذاشت.
"شاید یه شروع و پایان خوب نداشتیم، ولی من یه زمان خوش کنار تو داشتم هرچقدر که کوتاه بود. میخوام...
میخوام بابت همه چیز ازت تشکر کنم و متاسفم که این موقع صبح انقدر یهویی سراغت اومدم...
دوستت دارم سهونی، خداحافظ"
میدونست یه روز همچین زمانی می رسه، با اینحال همه چیز خیلی دردناک بود، به سختی اشکاش رو کنترل کرد و لبخند زد
قدمی به عقب برداشت که صدای نگران سهون توی گوشاش پیچید
"اتفاقی افتاده...؟"
لبخند دیگه ای زد و سرش رو به دو طرف تکون داد و بار دوم صدای پسر مهمون گوشاش شد
"باید بخوابی، میخوای بیای تو؟"
اینبار به آرومی خندید.
"اوضاعم خیلی خراب میزنه سهونی؟ اهمیت نده. هنوز، هنوز خیلی زوده، بهتره برای بخوابی. منم باید برم تا چیزایی که مال من نیست رو پس بدم بعدش میتونم کلی بخوابم. ببخشید که بیدارت کردم."
سهون نگران به نظر می رسید، شنیده بود که یک هفته اس که نخوابیده، دوستاش می گفتن که دیوونه شده!
نمی خواست اهمیت بده اما تپش های قلبش بهش اجازه نمیداد تا دوباره به رخت خواب برگرده
برای زمان زیادی، جونمیون بهش خاطرات فوق العاده ای هدیه داده بود. هر وقت که نیاز بود همیشه پیشش بود، اون یه فرشته بود و سهون میدونست که با جداییشون چطور قلبش رو شکسته اما اون هنوزم بهش میگفت که دوستش داره.
به سرعت لباساش رو عوض کرد تا دنبال پسر درمونده ای که سراغش اومده بود، بره. تا الان نباید زیاد دور میشد.
وقتی اطراف رو گشت کمی دور تر از اپارتمانش تویه پارکی که هیچکس توش نبود پیداش کنه
به تنه ی یکی از درخت ها تکیه داده بود و باد بین موهای نیمه خیسش می رقصید
به نظر خیلی راحت خوابیده بود با این وجود نمیتونست اجازه ی بده اونجا بخوابه. دستش رو روی شونه ی پسر کوچیکتر گذاشت.
سهون اون رو به خونه میبرد، اونجا جای مناسبی برای خواب نبود
"جونمیون..."
وقتی چشمای مرد به ارومی باز شد سهون به شدت شوکه شد. مطمئن بود وقتی درم در خونه اش ایستاده بود، هیچ لنزی نداشت و به نظر نمیومد اون چشمای طوسی لنز باشن.
"جونم-"
"ببخشید؟! شما؟"
"حا،حالت خوبه؟"
اگه میخواست روراست باشه باید میگفت که یجورایی ترسیده.
"شما منو میشناسید اقا؟"
"ما، ما همین چند دقیقه پیش همو دیدیم. تو به خونه ی من اومدی!"
این دیگه چه بازی ای بود!؟ از بی خوابی دیوونه شده بود؟ اول با اون ظاهر داغون جلوی در خونه اش ظاهر شده بود بعد توی پارک خوابش برده بود و حالا با چشمایی که یه رنگ دیگه گرفته بودن بهش میگفت نمیشناستش؟ هنوز یک ساعتم نشده بود که بهش گفته بود دوسش داره!
"مسخره بازی در نیار کیم جونمیون! داری باهام شوخی میکنی؟!"
پسر با اخم از جاش بلند شد و مقابل سهون ایستاد، لعنت حتی موهاش هنوز خیس بود. اینجا چه اتفاقی افتاده بود؟ سهون واقعا گیج بود
"متوجه نیستید؟ من شمارو نمیشناسم! و اسمم جونمیون نیست! متاسفم ولی من دیگه میرم"
سهون انقدر شوکه بود که متوجه نشد جونمیون کی اونجا رو ترک کرده . همونجا به آرومی نشست تا بتونه شرایط پیش اومده رو حضم کنه
وقتی آفتاب کامل تو آسمون ظاهر شد بالاخره قدم هاشو به سمت خونه کشوند اما درست قبل از رسیدن به اپارتمانش درست جلوی یه مغازه متوقف شد.
اخبار صبحگاهی از تلوزیون پشت شیشه ی مغازه پخش میشد اما چیزی که اونو وادار به ایستادن کرده بود اخبار نبود بلکه اسم اشنایی بود که روی صفحه ی تلوزیون خودنمایی میکرد
"کیم جونمیون، پسر وزیر کیم یونگمین بعد از 6 ماه توی کما بودن امروز فوت کرد"
بعد از اون متوجه بقیه اش نشد، تصویری که نشون داده میشد خودش بود، همون چشمای قهوه ایه مهربون بود که امروز بهش نگاه میکرد
قبل از اینکه متوجه شه، قطره اشکی از چشمش پایین افتاد
"اینجا چه خبره..."
همه چیز مثل یه شوخی احمقانه بود ...
کمی عقب تر پسر چشم طوسی، رز آبی رنگ رو توی دستش میفشرد
"شب بخیر، جونمیونی"
YOU ARE READING
Goodnight
Fanfictionجونمیون یه هفته نخوابیده بود و حرفایی که میزد برای همه عجیب بود اونا می گفتن که جدا شدن از دوست پسرش باعث شده عقلش رو از دست بده اما شاید تموم داستان فقط این نبود~