چقدر عبرت در این عروسک هاست، و ما از عروسک کمتریم ...
آن ها مرده بودند و زندگی می کردند، ما زندگی می کنیم و مرده ایم ...****
آمریکا نیویورک سه ژانویه سال 2020
ساعت ۱:۰۰ بامداد.
جسمش خسته تر از چیزی بود که بتواند قدم هایش را درست مثل همیشه بی نقص و ریتمیک بردارد.
دردهایی که زندگی بر شانه اش انباشته بود بیشتر از چیزی بودند که پاهای پسر تحمل وزن شان را داشته باشند اما ، وجودش برعکس جسمش به همین راحتی و آسانی خیال تسلیم شدن نداشت و با سرسختی تمام تن و عضلاتش را به چنگو دندان می کشید و آن ها را مجبور به ادامه دادن می کرد و پا به پای سرنوشت دردناکی که عزم خودش را جذم کرده بود تا او را به زمین بکوبد به سمت آینده نامعلوم می تاخت و مهلت تسلیم شدن به تن و روح خسته اش نمی داد .
چشمان سرخش را برای بار دیگر لمس کرد چهره و پلک های خسته اش با تمام وجود بی خوابی را فریاد می کشیدند .
درست مثل شبهای گذشته هنوز ساعاتی از بخواب رفتنش نمی گذشت که باز هم هیولاهای تاریکی چیره اش شده بودند و خواب را از چشمان زیبایش ربوده بودند.
باز هم کابوس دیده بود.
کابوس های وحشتناکی که برای چشمان و ذهن پسر عادی جلوه می کردند اما همان روزمره گی ها و مسائل عادی به هیولاهای کابوس اش تبدیل میشدند و نفسش را می بریدند .
عادی ترین هایی که ترسناک ترین مسائل به شمار می رفتند.
عادی ترین هایی که خبر از بد حالیه صاحبشان میدادند.
میدانید ترسناک ترین قسمت زندگی چه زمانیست ؟
زمانیست که بدترین اتفاقات، دردناک ترین لحظات ، برای انسانی عادی ترین مسئله به شمار رود .
ان زمان هنگامی است که باید از کسی ترسید .
و این اتفاقی بود که مدتهاست برای تهوینگ یک امر عادی به شمار میرفت.
امشب هم مثل تمام شبهای گذشته قدم هایش را به سوی اتاق ناجیش سوق داد.
کف پاهایش روی پارکت های گرم خانه کشیده میشد و حس خوشایندی را در بین بل بشوی تن بی حس و خسته اش پخش میکرد .
بر سر عادت قدمهایش بی صدا بود درست مثل سایه های بی صدا .
وارد اتاق شد و نگاهش به تن ورزیده برادری که روی تختش به ظاهر بخواب رفته بود افتاد.
کاملاً متوجه شده بود که بسته بودن چشمان مشکی رنگش درست مثل همیشه تنها یک تظاهر است.
با لبخندی کوچک و محو و آگاه از اتفاقی که قرار بود دوباره رخ دهد به سمت تخت حرکت کرد.
YOU ARE READING
Beauty
Fanfictionدنیا بزرگ عجیب و زیباست ....چیزی که خیلی ها بهش اعتقاد دارن اما .......اون ها از یه حقیقت بی خبرن ، اون ها نمیدونن که دنیا ، سیاه تر و دردناک تر از چیزی هست که شاید خیلی از آدما تصورش رو میکنن . درد و سیاهی که شاید ، دامن زندگی بعضی از آدمای برگزيده...