دلیل نهم-آینده؛
چانیول همینطور که با خودش فکر میکرد زمزمه کرد؛ "هنوز یه روزم مونده...مگه نه؟!"
بکهیون و چانیول هر دو زیر خورشید پور نور روی تپه قدیمی دراز کشیده بودن، با جمله چانیول بکهیون به خودش اومد و متوجه شد ۹ روزی که با چانیول گذرونده بود به سرعت باد گذشته بودن و این به نظر عالی میومد.
بکهیون لب پایینیش رو به دندون کشید، چرخید و به پسر بغل دستش نگاهی انداخت که چشم هاش رو بسته بود و نور آفتاب به پوستش میتابید...چطور بود که چانیول هنوز از بکهیون فرار نکرده بود؟ هرکس با بکهیون آشنا میشد، بعد از چند روز فرار میکرد اما چرا چانیول نمیرفت...عجیب بنظر میومد!
چانیول خیلی آروم زمزمه کرد اما بکهیون به حدی بهش نزدیک بود که تونست واضح متوجه بشه؛ "روزا خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر میکردیم گذشت مگه نه؟!"
بکهیون خندید و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
"درست میگی.."
"کاش اینطوری نمیگذشت.."
"منظورت چیه؟!"
چانیول نفس عمیقی کشید و یکی از دست هاش رو زیر سرش گذاشت؛ "نمیدونم...این چند روز برام خیلی خوب بوده و همش فکر میکنم اگه تو بری چی میشه؟ بعد از اینکه تو بری قراره افسوس این رو بخورم که چیکار میتونستم بکنم تا نجاتت بدم..؟"
با این حرف چانیول، بکهیون حس گناه، خوشحالی و ناراحتی رو یکجا داخل قلب خودش حس کرد و نمیدونست این نشونه خوبی ئه یا نه!
حدود ساعت ۹:۳۰ چانیول بکهیون رو به یتیم خونه رسوند و همراهش داخل رفت تا مطمعن بشه بکهیون به اتاقش میره و استراحت میکنه.
بکهیون مطمعن بود تا الان همه بچه ها خواب بودن و شام رو از دست داده بود، صد در صد مادر گریس ازش شاکی بود و خب بهش حق هم میداد...اما درست زمانی که بکهیون داخل شد با چهره شوق زده مادر گریس رو به رو شد که نامه ای رو بین انگشت هاش فشرده بود.
"اوه بکهیون...منتظرت بودم، کجا بودی؟!"
"با چانیول بودم.."
چانیول پشت سر بکهیون وارد شد و برای مادر گریس سر تکون داد و توی همین لحظه صدای شوق زده مادر گریس سکوت رو شکست؛ "خـــوبه افراد بیشتری پس...سوپرایز بهتر میشه!"
"چی؟؟ چی باعث شده اینطوری خوشحال بشی؟"
مادر گریس نامه رو به سمت بکهیون گرفت و زمانی که نامه بین انگشت های بکهیون قرار گرفت به آدرس فرستنده خیره شد و متوجه اسم دانشگاهی شد که براش درخواست فرستاده بود، چندبار از اول آدرس رو نگاه کرد تا مطمعن بشه اشتباه ارسال نشده.
"واو...دانشگاه؟؟ بازش کن ببینیم بکهیون!"
با این حرف چانیول، بکهیون پاکت نامه رو پاره کرد و نامه رو بیرون کشید و با انگشت های لرزونش نامه رو باز کرد.
بکهیون از قسمت های تعارف و متن های مزخرف گذشت و به قسمت اصلی رسید؛ "مفتخریم که شمارو قبول کنیم"
بعد از اینکه بکهیون جمله ش رو تموم کرد، بازوهای مادر گریس دورش حلقه شدن و با خوشحالی جمله ش رو فریاد کشید؛ "میدونستم میتونی بکهیون...میدونستم!"
بعد از چند ثانیه بکهیون تمام متن رو خوند و دوباره با تعجب به مادر گریس خیره شد؛ "اوه..من بورسیه تکمیلی گرفتم.."
مادر گریس دیگه نمیتونست تحمل کنه پس رفت تا به بقیه افراد یتیم خونه خبر قبولی بکهیون با بورسیه کامل رو بده.
بعد از اینکه مادر گریس از سالن خارج شد بکهیون چرخید و نگاهی به چانیول انداخت که با لبخند تمام این مدت رو سکوت کرده بود؛ "چانیول؟؟ باورت میشه؟؟ دانشگاه مورد علاقه م من و میخواد!"
چانیول همچنان سکوت کرد که باعث شد لبخند بکهیون محو بشه؛ "چانیول؟؟ چیزی شده؟؟"
توی همین لحظه چانیول جلو اومد و بکهیون رو به آغوش کشید؛ "تو یه زندگی کامل در انتظارته بکهیون...میخوام رشد کردنت رو ببینم بکهیون...پس لطفا زنده بمون!"
ВЫ ЧИТАЕТЕ
T.R.N.T.D"CB"(تمام شده)
Короткий рассказ|✦|Name: #TenReasonsNotToDie |∞|Type: #Fiction ||Couple: #Chanbaek |×|Genre: #Romance #Angst #Happyend #Sliceoflife |❈|Writer: #Unplugme |✘|Translator: #GREAT_Seducer |◯|Teaser: ◐| چانیول مچ دست بکهیون رو کشید و همین باعث شد بکهیون به عقب کشیده بشه...