اخرین قدم ؟
اخرین حرف ؟
و اخرین نگاه؟نفس های نامنظمش از اضطرابی بود که حتی خودشم دلیلشو نمیدونست
شاید بعد از اونهمه صبر برای یه حرف از جانب نامجون یا یه تبریک کوچیک برای تولدش این اولین قدم به سمت اون مرد بود به هر حال
اون فقط یه خودکار دستش گرفته بود و میخواست بنویسه برای نامجون بنویسه
از دلتنگیاش درداش حسش همه چیزش برای اون مرد بنویسه
دلیلش فقط یه چیز بود اون داستان مورد علاقه ی خودش رو دوباره پیدا کرده بود
"دزیره "
و میتونست قسم بخوره این داستان مثل ورژن قدیمیش طلسمی داره که اونو از خود بیخود میکنه
دوسال از وقتی دزیره ی ۱۹۵۴ آن مری سلینکو رو خونده بود میگذشت و الان دزیره ورژن ۲۰۲۰ رو میخوند و قلبش رو از نوشته های جدید با همون طعم و رنگ بود پر از حس های مختلف میکرد
کمی سعی در ارومکردن خودش و شروع به نوشتن کرد"نامجونا میدونم خطم زیاد خوب نیست ولی سعی کن این نامه رو بخونی چون همونطور که میدونی توی حرف زدن با تو افتضاحم شاید خیلی وقت پیش باید اینو مینوشتم ولی اینکه الان دست به فلم بردم یعنی وقتش تازه رسیده
میدونم که شاید بازم بعد از خوندن این نامه ازم فاصله بگیری یا هرچی ولی لازمه بگم نکن
دوباره اینکارو نکن
فقط بخونش و ترکم نکن
شاید خواسته ی زیادی باشه
ولی ازت میخوام که ترکم نکنی
بهت راجب دزیره گفته بودم که چقد غرقش شدم پس از همون کمک میگیرم تا بنویسم
اول دزیره نوشته وقتی سیم گیتارتوعوض میکنی صدایی داره که روحتوروشن میکنه ولی اگه یه نفر وابسته ی سیمای قبلیش شده باشه چی؟
میدونی من خیلی تلاش کردم
تلاش کردم سیمای گیتارموعوض کنم تغییر ایجاد کنم به سمت جلو برم
ولی اخرش وقتی به خودم اومدم دیدم دارم برای سیمای قبلی و صداشون گریه میکنم و دلتنگم
وقتی بعد از مدتها باهات حرف زدم حس میکردم روی ابرام حس پرنده ای رو داشتم که برای اولین بار پرواز میکنه هم هیجان اوج گرفتن و هم ترس سقوط
توی دزیره از دیدن ادما بعد از مدتها میگه ولی من عوضش میکنم و میگم حرف زدن و دیدن ادما بعد از مدتها خوب به نظر میرسه ولی ترسناکه اینکه ادمی رو ببینی و باهاش حرف بزنی و هر لحظه نگران باشی دلخوری بابت فاصله نشون بده و اوار افکار روی سرت بریزه
عوض شده بودی خیلی زیاد
و بیشتر از تو من عوض شده بودم
و اعماق قلبم میدونستم جایگاهم برای تو مثل قبل نبود بهم میگفتی پروانه ولی دیگه پروانه نبودم انگار که پروانه ی توی قلبت مرده بود
ولی این چیزی نبود که ازارم داد
درواقع این بود که دلتنگ وجودت ، صدات و اغوشت بودم که انگار دیگه توش جایی برای جین هیونگت نبود
میدونی میخوام روراست باشم شدیدا روراست
و سعی میکنمشجاع باشم
توی دزیره با اینکه هردوی اونا کنار هم بودن رو ترجیح میدادن
ناپلئون رفت ترس دلیلش بود
رفت و دزیره رو... نه اوژنیت رو تنها گذاشت
نمیدونم تو کنار من بودن رو میخواستی یا نه ولی تنهام گذاشتی
اوژنی رو ترک کردی ژنرال
اوژنی خیلی بچه بود ولی نبود ژنرالش بزرگش کرد
بیدارش کرد
و باعث شد بفهمه زندگی واقعا بدون ژنرال غیر ممکنه
حتی اگه هزاران ژان باتیست بیان دزیره باز هم اوژنی ناپلئون میمونه
حتما با خودت میگی هنوز بزرگ نشدم که راجب داستانا حرف میزنم
ولی دلیل اصلی این نسبت دادن دلتنگی بود
توی دزیره راجب زبان فرانسه میگه قسمت مورد علاقه ی من از این زبان
فرانسوی ها بجای دلتنگی از کم شدن استفاده میکنن
درسته ازم کم شدی ژنرال ازم کم شدی و من تو داستانا و فیلما و اهنگا دنبالت گشتم تا جای خالیتو پر کنم ولی نشد
ما تبدیل به خیلی چیزا شدیم چون من به خودم اومدم و دیدم دارم با خوندن و دیدن و شنیدن تک تکشون به یادت اشک میریزم
یجای دزیره میگه " من چرا خودمو دزیره و اونو ناپلئون دیدم وقتی میدونستم پایان دزیره و ناپلئون نرسیدنه ؟ "
میدونی در جوابش چی میگن؟
میگن اگه میخوای دزیره باشی باش ولی دزیره ی خودت دزیره ای که داستان خودشو مینویسه و اوژنی و ناپلئون رو بهم میرسونه
منم همین تصمیمو گرفتم
تصمیم گرفتم داستانمونو خودم بنویسم و شیرین ترین پایان ممکن رو برای خودمون بسازم
کنار ناپلئون بمونم و نزارم درد بکشه
دزیره فقط برای ناپلئون اوژنیه و هیچ چیز نمیتونه اینو تغییر بده
قلب شکسته ی من یادگرفته به تنهایی ترمیم بشه ولی تو ترمیم شدن قلبتو به اوژنیت بسپار
قسم میخورم جوری ترمیمش میکنم و مراقبشم که کسی جرعت لمسشم نداشته باشه چه برسه به اسیب زدن
اعتماد کردن سخته میدونم ولی لازمه بپرسم دوباره این شانسو بهم میدی که پروانه باشم؟
من اوژنی شدن رو یاد گرفتم
ژنرال میشی؟"
YOU ARE READING
The orchid smell and the butterfly color
Fanfictionعطر من و رنگ تو چه ترکیب قشنگی برای به گند کشیدن زندگی و دنیامون فقط کافیه نفس عمیق بکشی و جمله ی افسانه ای رو درحالی که به چشمای منتظر مشتاقم زل زدی بگی : «دوست ندارم» [completed]