Part 4

928 206 107
                                    

_پس اون تنها نوه فرمانده سوهاکه؟

جی اون پرسید و بعد از چلوندن اب دستمال تو دستش مشغول پاک کردن رد خون های خشک شده روی صورت پسربچه خفته میون تشک و لحاف روی تخت شد....

پیشکار یونگ...مردی که در اواخر دهه 40 سالگیش به سر میبرد بعد از نگاه پر از ترحمش به صورت سهون جواب داد:

_بله... طبق چیزایی که شنیدم فرمانده سوهاک بعد از مرگ تنها پسرشون مثل دیونه ها بانو پارک سوندوکو مقصر مرگ پسرشون می دونستن و چون هضم مرگ پسرشون بی اندازه براشون دشوار بود تصمیم میگرین تا اجازه بزرگ کردن نوشون توسط بانورو ازشون سلب کنن ....و بعد هم که بانو به همراه خواهرشون فرار میکنن ....اما بانوی من شما میخوایید چیکار کنید....حالا که بانو سوندوک مردن و هیچ خبری هم از خواهرشون نیست تنها کسی که می تونه سرپرستی این بچه رو به عهده بگیره فرمانده سوهاکه و...

_پیشکار یونگ....

بکهیون که تا به اون لحظه در پوسته سکوت و کم حرفیش به سر میبرد با لحن اخطار دهنده ای میون حرف پیشکار پیر پرید:

_فرمانده سوهاک در حال حاضر حتی نمی تونه از خودش مراقبت کنه مگه نگفتی به جرم خیانت و کودتا علیه امپراطور سونگ هیون چند روز پیش دستگیر شد و الان در زندان به سر میبره و منتظره تا امپراطور حکم اعدامشو صادر کنه؟؟فکر میکنی اگر امپراطور متوجه بشن که تنها نوه فرمانده زندن دست رودست میزارن و از کنارش بی تفاوت رد میشن؟؟؟

_اوه متاسفم.....

مرد به سرعت عذر خواهی کرد و در حالی که به خاطر لحن صریح و محکم بکهیون حالت صورتش پکر شده بود با صاف کردن گلوش  منتظر شنیدن راه حل ارباب جوانش شد:

_حالا که مادرش مرده و هیچ کسی هم در حال حاضر برای سرپرستیش وجود نداره ما ازش مراقبت میکنیم...

_بکهیون.... نگو که حرفای اون زن دیوانه پیشگو رو باور کردی؟!

_معلومه که باورش کردم.... میبینی که تموم پیشگویی هاش درست از اب دراومدن.... همونطور که گفته بود.... من تو یک روز برفی جوجه قوی زخمی سرنوشتمو مدفون شده بین برفا پیدا کردم.... همیشه فکر میکردم که واقعا قراره جوجه قو پیدا کنم اما حالا متوجه شدم که منظورش چی بود.....

_و تو خوب میدونی که جوجه قوت  ممکنه باعث دردسر ما و قبیلمون بشه...خانواده اون به جرم خیانت علیه امپراطور قراره کشته بشن....

_نترس نونا... جوجه قوم باعث دردسرمون نمیشه....

با لحنی که از اطمینان ریشه میگرفت گفت و بعد از اینکه به سمت تختی که متعلق به خودش بود و حالا پذیرای جوجه قوی بامزش بود حرکت کرد و بالا سرش رو فضای اشغال نشده تخت نشست:

_اگر حرفای طبیب در مورد از دست دادن حافظش درست باشه اون هیچ خاطره ای از خانوادش به یاد نخواهد داشت بنابراین ما می تونیم با ساختن هویت جعلی براش کاری کنیم که بتونه بدونه هیچ مشکلی زندگی کنه.... ازت خواهش میکنم که مخالفت نکن چون حتی مخالفت تو هم نمی تونه منو از انجام دادن تصمیمم منصرف کنه...

The love story of General KimDonde viven las historias. Descúbrelo ahora