مثل همیشه خورشید خانم داشت با قدرت افتابیش مغز دانش اموزان کلاس 3Bروخشک میکرد.
استاد یون بدون اینکه ذره ای گرما و دانش اموزاش توجه داشته باشه داشت روی تخته مسئله حل میکرد. انگار که توی لباساش کولر خنک کننده وجود داشته باشه. بنظرتون چی باعث شده بود که استاد یون گرما رو زیاد حس نکنه؟ علاقه بیش از حدش به شیمی:/ که هیچکس حتی مدیر مدرسه درکش نمیکرد که چرا تا بحث شیمی وسط میاد ناحوداگاه استاد یون توجه اش ب همه چی قطع میشد :/
یکی از بچه های کلاس بلند شد
_استادددد؟
+چیه مین سو؟
_ما داریم از گرما هلاک میشیم! هیچی از درس نمیفهمیم! حداقل به مدیر وو بگید یه پنکه ای تو کلاس بذاره!
_نوچ نوچ نوچ من که میدونم دیگه گرما و این حرفا بهونه است..کسی که بخواد درس بخونه به گرما و سرما توجه نمیکنه! سعی کنید یکم مفید باشید!
اه از نهاد کل بچه های کلاس بلند شد..و دوباره بی حوصله به حرفای استاد یون گوش کردند.
+بچه ها خسته نباشید
و بعداز چند ثانیه زنگ خورد.همه ی بچه ها با بی حالی به سمت در رفتند. سهون اروم اروم به سمت در قدم بر میداشت حالش اصلا خوب نبود احساس میکرد محتویات معده اش در حال بالا اومدنه. تا به در کلاس رسید دستشو به در تکیه داد کروات دور گردنشو ازاد کرد.
سوهو رو جلوی در دید.
سوهو: سهونا؟حالت خوبه؟کمک میخوای؟
تا سهون سرشو بالا ببره تا جواب سوهو رو بده نفهمید چه اتفاقی افتاد و روی پیراهن و شلوار سوهو بالا اورد.
سوهو دانش آموز نمونه و رتبه دار دبیرستان کیانگ دانگ . خیلی ها بهش حسودی میکردن یجورایی سوگلی معلما حساب میشد و بشدت وسواسی بود.
الان استفراغ سهون روی لباس هایی که تازه شسته بود و صبح زود با حساسیت اتو زده بود قرار داشت!
اما توی اون لحظه حال دوستش مهمتر از کثیف شدن لباسش بود.
_سهون..سهوناااا؟؟حالت خوبه؟؟ چت شد یکدفعه؟
_اا..من..حال..م
سهون بعد از بالا اوردن انقد بی حال شده بود که نمیتونست حرفشو کامل کنه!روی زمین زانو زد و باز بالا اورد.
سوهو دستشو روی شونه ی سهون گذاشت
_چند لحظه تحمل کن برم به مدیر خبر بدم.
و بعد کتش رو دراورد تا بیش از این چندش اور نباشه و شروع کرد به دویدن سمت دفتر تا رسید بدون اینکه در بزنه سراسیمه وارد دفتر شد
_اقای..اقای ..مدیر وو سهون حالش بد شده و الان جلوی در کلاس 3B افتاده.
نگاه همه معلما روی سوهو و سر و وضعش بود.معلما جلوی بینیشون رو گرفته بودند تا بوی حال بهم زن استفراغ رو حس نکنند.
مدیر: کیم! این چه سر و وضعیه؟
سوهو: اقای مدیر. سهون روی من بالا اورد.
کریس وو مدیر دبیرستان کیانگ دانگ که خیلی از دانش اموزا بخاطر تیپ و استایلش عاشقش بودند هم دست کمی از سوهو نداشت و شاید بیشتر از اون وسواسیت داشت.
رو به سوهو کرد
مدیر: برو تو اتاق من تا من بیام ببینم چیکار میتونم بکنم...
و بعد بسمت کلاسی که سهون بود رفت. سهون رو جلوی در دید که با سر و وضعی اشفته به در تکیه داده و چشماشو بسته و چند تا از دانش اموزا دورش جمع شده بودند.
_برید کنار بچه ها...
با صدای اقای مدیر بچه ها از کنار سهون بلند شدند.
_اوه سهون؟ سهون؟چت شده؟میتونی بلند بشی؟
سهون اروم سر تکون داد و سعی کرد بلند بشه.
کریس-یکی بره به سرایدار بگه اینجارو خوب تمیز کنه...سریع!
کریس دست سهون رو گرفت و کمکش کرد تا راه بره.
جلوی در درمانگاه مدرسه ایستاد و بعد از چند ثانیه سهون رو داخل برد.
بک: عه کریس...این بچه چشه؟
کریس:بالا اورده.کمک کن روی تخت بذاریمش.
با کمک بک سهون رو روی تخت گذاشت.
بیون بکهیون مسئول درمانگاه دبیرستان کیانگ دانگ. و دوست صمیمی کریس وو که همه ی بچه ها بخاطر خوش اخلاق بودنش دوستش دارند.
بعد از چند دقیقه بک رو به کریس کرد و گفت:
این بچه سیستم بدنیش ضعیفه و بخاطر گرما حالش بد شده. چند بار بهت بگم کریس!این دستگاه های خنک کننده کلاس3B رو درست کن!!!خودم چندبار که رفتم داخل این کلاس احساس میکردم اب مغزم در حال بخار شدنه و..
_واای بک حوصله ی پر حرفیات رو ندارم. هزار بار من به این سرایدار مدرسه سفارش کردم!چیکار کنم؟
_کلاس این بدبخت هارو عوض کن.
_به کدوم کلاس انتقالشون بدم؟
_کلاس سایت خالیه فعلا.
_اونجا کلی وسیله هست..بچه های3Bروهم که میشناسی از کار مینذارن وسایل های کلاس سایتو.اونوقت از فردا باید جنازه اون کامپیوترارو از اون کلاس خارج کنیم!
_انتظارهم نداری که از فردا همه بچه های کلاس مثل سهون از حال برن که!!!!
_هووف باشه...میرم اعلام کنم. هر وقت هم این بچه حالش خوب شد بفرستش دفتر من.
_باشه
کریس تا از درمانگاه خارج شد سوهو رو جلوی در دید. تعجب کرد.
_کیم سوهو مگه من نگفتم برو دفتر من؟با این سر و وضع تا اینجا اومدی؟
سوهو بدون توجه به مدیرشون گفت:
_حال سهون چطوره اقای مدیر؟
کریس هوفی کشید
_گرما زده شده بود الان بهتره.
_پس خداروشکر.
کریس نگاهی به سر تا پای سوهو انداخت. همیشه توجه خاصی به این دانش اموز داشت. اون همیشه از دانش اموزایی که باهوش بودند لذت می برد. و سعی میکرد اونا رو درست راهنمایی کنه .
_بیا بریم دفتر من نمیتونی تا اخر زنگ با این ریخت و قیافه تو کلاس باشی.
_چشم
و بی سر و صدا دنبال کریس راه افتاد.
به در دفتر که رسید رفت داخل و از پشت میکروفونی که پشت پنجره ای که رو به حیاط مدرسه باز میشد اعلام کرد:
_ دانش اموزای کلاس 3B از زنگ بعد تا مدت موقت کلاساشون تو اتاق سایت برگزار میشه. و کلاس سایت بقیه دانش اموزا تا مدتی کنسله.
و بعد از کشوی میز کلیدی رو برداشت و از دفتر مدرسه خارج شد
_بریم سوهو
و بعد باهم داخل اتاق مدیر شدند.
_کلاستون رو تغییر دادم..فعلا تو کلاس سایت هستین تا این پنکه و کولر کلاستون رو درست کنم.
و بعد به سمت کمد شخصیش رفت و ادامه داد
_چطور روی تو بالا اورد؟چرا با این سر و وضع پاشدی اومدی جلوی در مانگاه؟ نمیگی کسی میبینتت ابروت میره؟
_یدفه ای شد اقای وو تا اومدم کمکش کنم روم بالا اورد.من نگرانش بودم برای همین اومدم.
کریس درک نمیکرد که چرا انقد سوهو داره برای سهون دل میسوزونه. همه جا از سهون دفاع میکرد و بیشتر اوقاتش رو پیش اون دانش اموز میگذروند. سهون دانش اموز متوسطی بود که کریس زیاد از اون بچه خوشش نمیومد..با اینکه یک مدیر نباید بین دانش اموزاش فرقی میذاشت اما کریس اینطور نبود!
درک نمیکرد چرا سوهو این همه از دوستاشو ول کرده چسبیده به کسی که کریس از اون خوشش نمیومد.
_که نگران شدی...اوه سهون چه نسبتی باهات داره که انقدر بهش نزدیکی؟
سوهو از سوالات کریس سر در نمیاورد..خب سهون دوستی بود که براش ارزش قائل بود و بخاطر شرایط خانواده اش حال روحی خوبی نداشت و سوهو هم دوست داشت کمکش کنه...همین!
_اقای وو چرا این سوالات رو میپرسید؟خب سهون دوستمه و این طبیعیه که بخاطرش نگران بشم!
کریس از توی کمدش یک دست لباس در اورد.
اون همیشه یک دست لباس اضافه با خودش داشت.
چون نمیتونست ریسک کنه. اگه یک وقت مثل سال پیش یکی از دانش اموزا که خیلی عجله داشت توی سالن غذاخوری محکم بهش برخورد کنه و کل لباس هاش به فنا بره و از قضا اون دانش اموز اوه سهون باشه نمیتونست با اون لباسا بمونه. اون لباسا یجور زاپاس بودند برای روز مبادا.
رو به سوهو کرد:
_ این لباس هارو بپوش. تمیزه تازه خریدمش و نپوشیدمش.
سوهو تعجب کرده بود!لباس اضافه تو کمد مدیرشون!
با تعجب لباس هارو گرفت و اروم گفت
_ممنون اقای وو
کریس پشت میزش نشست و مشغول چک کردن دوربین های مدار بسته مدرسه شد.
_امممم...اقای وو میتونم برم؟
کریس روش رو سمت سوهو بر گردوند
_کجا بری؟
_میخوام لباس عوض کنم
_خب همین جا عوض کن من نگاه نمیکنم.
سوهو شک داشت...با خودش فکر کرد مگه چی میشه.
و بعد دکمه های لباسش رو باز کرد.
کریس مشغول بود اما ذهنش همش پیش اوه دانش اموزی بود که داشت اونجا لباس عوض میکرد!
زیر چشمی داشت سوهو رو دید میزد.
بدن سفید و ریزه میزه ای که سوهو داشت و قیافه کیوت و درهمی که با زیپ شلوارش درگیر شده بود
پیراهن سفید و گشاد کریس که داشت بدن اون سفید برفی رو میپوشوند
خنده ی ارومی کرد که دور از چشم سوهو نموند.
شلوارش رو در اورد و خم شد تا شلوار کریس رو برداره و همون زمان که چشم کریس به سوهو خورد با صحنه ی نفس گیری روبه رو شد. این پسر تا چه حد میتونست هات و کیوت باشه؟ باسن گردش در معرض چشم های کریس بود سریع چشم از اون صحنه برداشت تا بیشتر از این چشماش به گناه الوده نشن!
بعد از اینکه سوهو لباس هارو پوشید نگاهی داخل اینه پشت در انداخت. با دیدن خودش تو اون لباسا لباش اویزون شد این که بدتر بود..شلوار رو از پایین چندبار تا زده بود اما از بالا داشت میوفتاد. لباس هم که بدنش توش گم شده بود.
_مدیر وو این لباسا خیلی برام گشادن!چطوری با این سر و وضع برم بیرون. نگاه کنید..
و بعد دو قدم راه رفت نزدیک بود شلوار از تنش بیوفته که گرفتش.
هوفی از سر اسودگی کشید. اگر شلوار رو نگرفته بود الان شرافتش داشت تو افق محو میشد! با دو قدم راه رفتن شلوارش اینطوری تو تنش داشت خودشو پایین میکشید چه برسه به اینکه بخواد کل روز رو تو مدرسه با این سر و وضع بچرخه!
کریس با دیدنش به طور واضح داشت خنده ای که با لجبازی تا پشت لباش اومده بود رو قورت بده.
اما زنگ بعد درس مهمی رو داشتند! و اون نمیخواست هدرش بده! اما وقتی که با خودش فکر میکرد با این تکه پارچه های گشاد بخواد تو مدرسه بگرده و در حالی که داره با یکی حرف میزنه یهو شلوار مدیر تصمیم بگیره که خودش رو از روی پاهاش سر بدن و خودش هم وقتی سعی داره جلوی کار شلوار رو بگیرن استین های بلند لباس هم همون لحظه با شلوار روی هم بریزه و تا سر انگشتاش رو بپوشونه و نذاره از ابروش دفاع کنه!
با تصور این افکار سرش رو تکون داد. بهتر بود
_دو راه داری یا اینکه زنگ بزنی یکی برات یه دست لباس بیاره یا اینکه تا اخر امروز تو دفتر بمونی...خواستم کمک کنم که حداقل کلاست رو از دست ندی اما مثل اینکه بدتر شد.
و بعد به لباس هایی که تو تن سوهو داشتند خودشونو شل و ول نشون میدادند اشاره کرد.
سوهو خواست به رانندش زنگ بزنه اما یادش افتاد اون تا اخر این هفته مرخصیه! به شانسش لعنتی فرستاد!مثل اینکه همه چی دست به دست هم داده بودند که امروز کلاس نره.
نگاهی به مدیرش کرد.
_میمونم دفتر...راننده ام نیست. کسی هم خونه نیست
کریس لبخندی زد
_باشه مشکلی نیست
و بعد از توی کمدش لیستی رو خارج کرد و به سمت در خروجی رفت.
تا رفت حیاط تا سری به دانش اموزاش بزنه چشمش خورد به یه عده که داشتند دعوا میکردند...اخمی کرد و اروم به سمتشون رفت تا رسید به معرکه ای که دانش اموزا گرفته بودند دونفری که داشتند دعوا میکردند یکیشون مشت محکمی تو دهن فرد روبه روش زد و پرت شد سمت عقب سمت کریس.
کریس با عصبانیت شونه های اون فرد رو گرفت و داد زد
_باز دارین چه غلطی میکنین؟زبون و عقلتون رو کشتین؟بجای اونا از کتک کاری استفاده میکنین؟این چه وضعشه؟
نگاهی به جفتشون انداخت صورتشون کبود شده بود و از دهن یکیشون خون میومد.
_من به شما چی بگم؟؟برین دفتر تا بیام تکلیفتون رو روشن کنم!
دو دانش اموز حرفی نداشتند و بی سر و صدا و با چشم غره رفتن به هم دیگه به سمت دفتر رفتند.
کریس زنگ رو زد و رفت تا ببینه این اعجوبه ها برای چی کتک کاری کردند.
هر روز کریس به این مدرسه و اتفاقاش خلاصه میشد. از روزی که پاش رو توی این مدرسه گذاشته بود تقریبا نصف زندگیش به مدرسه با دانش اموزاش وابسته بود.
بعد از اینکه بچه ها رفتند سر کلاس کریس به سمت اتاقش حرکت کرد.
سوهو به پای مدیرشون بلند شد.
_مدیر وو
_حالاکه اینجایی بهتره یکم هم به من کمک کنی. اگر هم نه میتونی روی تحقیقات مسابقات هفته بعد کار کنی.
سوهو لباش رو داخل دهنش کشید و گفت:
راستش اقای وو من از مسابقات انصراف دادم. متاسفم که نا امید تون کردم
کریس با این حرف سوهو به معنای واقعی جا خورد. کی انصراف داد که اون نفهمید؟اصلا چرا باید انصراف میداد؟
_سوهو میدونی چی داری میگی؟انصراف؟اخه برای چی؟
سوهو برای گفتنش شک داشت بدون اینکه شک اش دلیلی داشته باشه!
_میدونید چیه اقای مدیر...
تا سوهو خواست ادامه بده که تقی به در خورد
کریس کون هر کی رو که پشت در بود و میخواست واقعا پاره کنه! چه موقعی اجازه ی ورود میخواست!موقعی که کنجکاوی دون کریس داشت میترکید!
چشماشو بست و سعی کرد نفس بکشه
_بیاتو
با یه لحن خیلی خشک گفت. سوهو هم برگشت تا ببینه کی در زده.
تا در باز شد و سهون با یه قیافه خیلی مظلوم وارد شد. اول از همه تعظیم نود درجه ای به کریس کرد. هنوز هم رنگ پریده بود و بیحال.
کریس واقعا نمیدونستچی بگه..سهون همیشه زمینه نفرت کریس ازش رو فراهم میکرد.
سوهو تا سهون رو دید با شتاب به سمتش می رفت که باز شلوار داشت ابرو و حیثیتش رو می برد سرعتش رو کم کرد
_سهونااااا بهتری الان؟
سهون لبخند مهربونی زد که کریس با دیدنش لباشو بهم از حرص فشار داد سهون دستشو رو دست سوهو گذاشت و گفت
_ممنون سوهویا من بهترم خیلی ازت معذرت میخوام...بابت کثیف کردن لباست...حتما برات یک دست لباس میخرم.
_اوه.. سهوناا لازم نیست...همین که الان خوبی خوشحالم.
سهون دوباره لبخندی زد و به کریس نگاه کرد.
_اقای مدیر..
_اوه سهون کیف و وسایلت داخل کشوی میز مدیریته میتونی برداریش...اگه هم که میخوای بری کلاس این برگه رو بده معلمت.
حتی سهون هم متوجه لحن یخ زده کریس شد...تشکر از سوهو رو باید به زمان دیگه ای موکول میکرد.
_ممنون اقای مدیر...من میرم
سوهو نگاهش تا زمانی که سهون از اتاق خارج بشه روش بود. تا اینکه کریس به حرف اومد.
_نمیخوای ادامه حرفتو بگی؟
کریس فقط منتظر یک دلیل محکم برای این انصراف بود. اولین چیزی که توی ذهن کریس جنبید این بود که شاید گشتن سوهو با سهون روش تاثیر گذاشته...و اگر میفهمید دلیلش این بود سهونو از خشتک اویزون میکرد.
_راستش ما کلا قراره برای همیشه از کره بریم. شما پدر منو رو که میشناسید شرکت PSI برای اونه و این شرکت یه شعبه دیگه هم توی چین داره و قراره برای همیشه اونجا زندگی کنیم.
کریس با شنیدن این حرف قفل کرده بود نمیدونست به چی فکر کنه!به اینکه دلش برای سوهو تنگ میشه و یا چیزای دیگه. که البته چیزای دیگه در حد پیام بازرگانی از ذهنش رد میشدند.
_ما داریم کارای رفتن مونو درست میکنیم و قراره ماه دیگه از اینجا بریم.
تنها کلمه ای که تونست از میان لب های مدیر مدرسه بیرون بیاد این بود.
_چی؟
سوهو فکر نمیکرد این خبر اینقدر برای مدیر جذابش شوکه کننده باشه...درسته سوهو دلش برای خیلیا تنگ میشد که یکیشون مردی بود که روبروش نشسته بود و با تعجب بهش خیره شده بود.
_واقعا میخوایید برید؟ اوه چه خبری!
و بعد خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
_از همین الان دلم برات تنگ شد!
شاید این جمله خیلی عادی باشه و خیلیا توی دنیا اونو به زبون بیارن اما همین یک جمله جوری برای سوهو معنی شد که انگار یه شیرینی رو بهش تزریق کرده باشن.
سوهو هم لبخند خجلی زد و دستشو پشت گردنش برد
_منم دلم برای این مدرسه و البته...شما تنگ میشه اقای وو.
تا اخر زنگ کریس همینطور تو فکر بود و زیاد توجه خاصی به کسی نشون نمیداد و بی صدا با سوهو توی دفتر نشسته بودند و هر کدوم مشغول کار خودشون بودند.
بلاخره کریس سکوت رو شکست
_ببینم سوهو گفتی تا اخر این هفته رانندت نمیاد؟
....
هر دو در حالی که توی ماشین نشسته بودند میخواستند از مدرسه خارج شوند.
مدیر وو پیشنهاد داده بود که حالا که راننده اش نیست و با این لباس ها هم نمیتونه تنها بره خونه بهتره خودش برسونتش و سوهو هم با کمال میل قبول کرده بود.
سوهو معذب داشت با سر استیناش بازی میکرد. از وقتی که ماجرای رفتن رو به مدیرشون گفته بود یه حس ناشناخته ای داشت. یه حس خود درگیری عجیب!
_اقای وو..
کریس واقعا دوست نداشت کسی بهش بگه اقای وو و یا مدیر وو. خیلی دوست داشت بقیه حتی دانش اموزاش به اسم یا چیز دیگه ای صداش میزدند. چون وقتی کسی بهش میگفت اقای وو یا مدیر وو حس یه پیرمرد شکم گنده با یه کله تاس رو داشت :/اما خب میدونست اگه به دانش اموزاش رو میداد کونشو پاره میکردند.
اینم جزوی از اخلاقیات به قول خودش رنگارنگ بودند:/
_لطفا کریس صدام کن! حالا که توی مدرسه نیستیم نه من مدیرم نه تو دانش اموز
سوهو با این حرف چشماش مثل بشقاب گرد شد._اما اقای وو این دور از ادب و احترامه!
_وقتی که دو طرف باهم بخوان راحت باشن این بی ادبی حساب نمیشه.
_اما اخه شما از من سن تون بیشتره!!! و این درست نیس!
کریس چنان چشماشو توی کاسه چشماش چرخوند که حس کرد رگ های چشمش رگ به رگ شد =|
_سوهو جوری حرف میزنی که من انگار یه پیرمرد شکم گنده ام که میخواد باهات لاس بزنه!
سوهو دیگه چشماش بیشتر از این دیگه گشاد نمیشد.
_اخه...
_اخه نداره سوهو
سوهو هم تصمیم گرفت روی معذب و خجالتی که برای یه دانش اموز بود رو خیلی شیکنکنار بذاره و مثل کریس با خودش رفتار کنه! اهمی کرد و سرشو برای صحبت بالا گرفت.
_خب کریس...میخوام به عنوان یه نفر عادی ازت یه چندتا سوال شخصی بپرسم!
حالا نوبت کریس بود که چشماش عوض بشقاب بشه اندازه سینی!با اینکه خودش خواسته بود اما سوهو خیلی سریع تغییر کرد. توقع نداشت یخ سوهو به این سرعت اب بشه!حداقل در نظر داشت ریز یخ سوهو اتیش روشن کنه:/
_بپرس
_ازدواج کردی؟
کریس خیلی مختصر و مفید توضیح داد.
_نه
_چی واقعا؟؟؟ازدواج نکردی؟مگ میشه؟
دوباره اون حس ناشناخته داخل سوهو روشن شد و ذوق کرد.
_چرا نشه؟این همه مرد مجرد!
_اخه مردی به جذابی و خوشتیپی تو عجیبه هنوز تور نشده
کریس نیشخندی زد...خوشحال بود که از وجه جدید سوهو رونمایی کرده.
_خب خیلی خوبه که اعتراف کردی من جذابم و اینکه باید بگم هنوز کسی رو پیدا نکردم که بهش علاقه داشته باشم.
خیلی راحت گفت
_اوم...قصدم نداری ازدواج کنی؟
_چرا تو گیر دادی به ازدواج کردن من؟نکنه کسیو میخوای بهم بچسبونی؟
سوهو خنده ای کرد
_نه
_خونتون از کدوم طرفه؟
_دوتا خیابون از اینجا بالاتر
_یعنی دوست دختر هم نداشتی؟
کریس از فضولی این بچه خنده اش گرفته بود
_نه نداشتم اما ... ولش کن..
سوهو تازه کودک فضول درونش داشت بیدار میشد نمیخواست همینطوری ولش کنه
_اما چی؟؟
_هیچی
_نهههه تو میخواستی یه چیزی بگی
و سوهو اولین چیزی که ناخوداگاه توی ذهنش اومد رو به زیون اورد
_نکنه دوست پسر داشتی؟
کریس بدون مکث جواب داد
_اره
_اررههه؟؟
و از اون موقع شد که یخ های اب شده ی سوهو در عرض یک ثانیه منجمد شد.
سوهو از اون لحظه تصمیم گرفت حرف نزنه
کریس نمیدونست نگران باشه که این چیز رو به سوهو گفته یا به رفتارش بخنده!
بعد از اینکه سوهو رو رسوند دور زد تا بره خونه.
قبل از اینکه بخواد بره خونه به چندتا خرت و پرت برای خونه خرید میدونست که لوهان باز یخچالو خالی کرده.
لوهان امروز گفته بود دوستش قراره بیاد خونشون برای یاد دادن درسایی که توش عقب افتاده بودبخاطر بیماری که داشت و تو بیمارستان بستری بود کلی از کاراش مونده بود لوهان خیلی از دوستش تعریف کرده بود و میگفت تو زبان فرانسوی نابغه اس. و کریس خیلی دوست داشت ببینتش. برای همین یه چندتا خرید اضافه هم کنار خریدای همیشیگیش کرد.
تا وارد شد صدای لوهان تو خونه پیچید که جلوی تی وی نشسته بود
لوهان_برو دیگه لعنتیی! یه ذره اون کونتو تکون بدی میبریم!!
من موندم اون عنترا چی به شما یاد میدن.... که یکدفه با صحنه ی گل زدن تیم مقابل محکم تو پیشونیش کوبید
_واااای خدا....فاک اپ....یعنی چی!
و بعد تی وی رو خاموش کرد.
لوهان وو برادر کوچک کریس که عاشق فوتبال بود و نوزده سالش بود. شباهتی به کریس نداشت و نقطه مقابل کریس بود.
کریس با دیدن لوهان بلند خندید که توجه لوهان بهش جلب شد
_کریس اومدی؟
_سلام لو منم خوبم تو چطوری؟
_مسخره بازی در نیار...خریدی چیزایی که سفارش کردم؟
_بله قربان دستورتون انجام شد
لوهان نیشخندی زد و دست به سینه جلوی کریس ایستاد
_خوبه...مرخصی
کریس نوچ نوچ کنان به سمت اتاقش رفت
_باید رو تربیتت دوباره کار کنم لوهان وو!
لو بی اهمیت به سمت کاناپه رفت.
دوست لوهان تا دوساعت دیگه میومد. و تو این دوساعت کریس روی میزی که توی حال خونه وجود داشت نشسته بود و داشت لیست کارنامه های این ترم دانش اموزاش رو بررسی میکرد و اونطرف لوهان پلی استیشن بازی میکرد.
_لوهااااااااان صدای اون بی صاحاب رو کم کننننن داره اعصابمو تیلیت میکنه!
_اه کریس ساکت شو دارم میبازم!!!
کریس هوفی کشید و بلند شد و وسیله ای که روی اعصابش راه می رفت رو خیلی شیک خاموش کرد.
_عههههه کریسسسسسسس
_کریس و زهر مار مگه امروز دوستت نمیاد؟نباید یکم خونه رو جمع و جور کنی؟
_دوسته خودمه میخوام خونه رو اینطوری نشونش بدم.مشکلیه؟
_هوف..هر غلطی میکنی بی سر و صدا انجامش بده.
لو میخواست جواب کریس رو بده که گوشیش تو جیب شلوار راحتیش ویبره رفت.
چشم غره ای به کریس رفت و رفت تا گوشیشو حواب بده و اخرین چیزی که کریس از لوهان شنید این بود
_سلااااام عشقممممم...چی شده؟
معلوم نبود اون عشق بدبختش کی بود!
چند دقیقه بعد لوهان از اتاق بیرون اومد
_کریس...دوستم گفت امروز نمیتونه بیاد حالش خوب نیست. فردا میاد. پس منم میرم کلاب
_باشه برو شب زود بیا خونه لوهان.
کریس اونشب با فکر به سوهو خوابید نمیدونست چرا انقد براش مهم شده. اون همیشه تو همه جا یه شخصیت داشت و سعی میکرد هر کدومو تو مکان خودشون بکار ببره. اما الان این معادله کریس رو بهم زده بود.
اون روز تعطیل بود و کریس ترجیح میداد توی ارامش کتاب بخونه.
روی صندلی راحتی یک نفره اش نشست و مشغول کتاب شد تا اینکه زنگ در رو زدند. مطمئن بود دوست لوهانه چون بغیر اون کسی نبود که بخواد بیاد.
صدای لوهان از توی دستشویی میومد که داد میزد
_کریسسس در رو باز کن دوستمههههه
کریس از جاش بلند شد و عینکش رو اورد و روی میز کنار صندلیش گذاشت.
دستی توی موهاش کشید و لبخندی زد و رفت تا در رو باز کنه
در رو باز کرد که با چهره ای که مواجه شد فقط تونست به این نتیجه برسه که اون قطعا از اون دسته ادماییه که همیشه با کسایی روبه رو میشه که اون ازشون متنفره...
لبخندشو جمع کرد
_اوه...مدیر وو
پسر روبه روش هم به اندازه خودش متعجب بود
این تعجبات ادامه داشت تا وقتی که لوهان اومد
_سلااااام عشقممممم
و بعد به سمت دوستش حمله ور شد و بی توجه به برادرش دوستش رو کشید داخل
کریس با اخم برگشت سمتشون..اون همیچوقت تو کنترل احساساتش خوب نبود رو به دوست لوهان کرد
_تو اینجا چیکار میکنی سهون؟
سهون فقط متعجب بود و نمیدونست چی بگه!اون الان روبه روی مدیرشون بود
لوهان گفت:عه کریس سهونو میشناسی؟
سهون: اقای مدیر نمیدونستم شما برادر لوهان هستید.شوکه شدم.
لوهان: میشه بگید چی شده؟
سهون: برادرت مدیر دبیرستان ماست!
لوهان خنده ای کرد و گفت: عههه چه جالب...کریس؟؟کجایی تو؟
کریس از فکر بیرون اومد. بعد روبه سهون و برادرش گفت
_میتونید برید داخل اتاق لوهان یا حال راحت باشین.
کریس درک نمیکرد اون کسی که لوهان داشت با اب و تاب ازش تعریف میکرد سهون بود؟ فرانسوی سهون خوب بود؟اون به لوهان درس یاد میداد؟
سهون معذب دنبال لوهان راه افتاد.
کریس داخل اشپزخونه رفت در حالی که با خودش فکر میکرد سهون که یه دانش اموز تنبل از نظر خودش بود چطور فرانسوی رو بلد بود تو چشم لوهان یه نابغه به حساب اومده بود دوتا لیوان اب البالو خنک با شیرینی هایی که خودش درست کرده بود رو برد داخل اتاق لوهان.
_بیاین بچه ها...
با وارد شدن به اتاق سهون از جاش بلند شد
_راحت باش سهون..
وبعد سینی رو روی میز تحریر لوهان گذاشت.
_لوهان من یه چند ساعت نیستم. از دوستت پذیرایی کن. خونه رو هم منفجر نکن که ایندفه من دست به هیچی نمیزنم!
و بعد از اتاق خارج شد.
لوهان خنده ای کرد و رو به سهون گفت
_وای خدا..فکرشم نمیکردی که اینجا خونه مدیرتون باشه؟ تازه نمیدونی که مدیرتون چه کدبانوییه!!!باور کنی یا نه این شیرینی که داری میخوری رو اون درست کرده
تا اینو گفت تکه ی بازیگوش شیرنی پرید تو گلوی سهون.
یه قلوپ از ابمیوه اش رو خورد
_چیییی؟واقعا؟؟
که یکدفعه صدای کریس توی خونه پیچید
_لوهااااااااااااااااااااااااااااااااااان
و بعد لوهان و سهون هر دو حس کردند پشت بند فریاد کریس کلاغ هایی از نا کجا اباد قار قار کنان پرواز کردند
چند دقیقه بعد صدای کوبیده شدن در نشون از رفتن کریس میداد لوهان رو اسوده کرد.
_خب سهون داشتی بهم توضیح میدادی!
**
چند روزی گذشت و توی این چند روز بیشتر حواس کریس به سوهو بود.
خیلی داشت به توجه بیش از حدش به سوهو فکر میکرد. و بدبختی این بود که نتیجه این افکارش عشق بود!کلمه ای که وقتی کریس بهش رسید وحشت کرد. کی این کلمه ی سنگین روش نشسته بود و اون نفهمیده بود؟نه امکان نداشت. باید مطمئن می شد که افکارش راست میگن یانه!البته هرچی که بود راست یا اشتباه ا کریس اهمیتی نمیداد..اول باید مطمئن می شد!
YOU ARE READING
3B Class~
Short Storyداستان معلم مدرسه کیانگ دانگ با دانش آموزاش...👀🍭 🖋M 📚نام فیک: کلاس3B~ 📚ژانر: مدرسه ای،کمدی 📚کاپل: کریسهو 🍂دوشات کامل شده🍂