[ جیسونگ ]
بدن بی جونمو به زور تا رو کاناپه کشوندم.
فشارم شدید افت کرده بود و حالت تهوع داشتم ولی اونقدر با خودم لج کرده بودم که برام مهم نباشه.
در واقع هیچی دیگه برام مهم نبود.
اینو حتی همکارام هم فهمیده بودن و دیگه مثل قبل محیط کارمو برام جهنم نمی کردن.
انگار خودشون میدونستن به اندازه کافی دارم عذاب میکشم واسه همین به خودشون زحمت اضافه نمی دادن!
با جنازه فرقم تو نفس کشیدن و پلک زدن بود!
عملا هیچی از زندگی نمی فهمیدم!
چون ذهن و قلب و وجودم تو یه لحظه ایستاده بود!
زمان میگذشت ولی برای من همه چی توی اون یه لحظه ایستاده بود!
انگار همونجا همه امیدی که به زندگی داشتمو جا گذاشتم و از اون به بعد کالبد خالیمو زندگی می کردم!
میدونستم هر چقدر بگذره فرقی نمی کنه، همچنان این زخم عمیق تازه اس و دردش داره ذره ذره جونمو می گیره!
بد پس زده شدم! حتی نفهمیدم برای چی! حتما چون من یه موجود بی ارزش بودم.
حتی ارزش اینکه بدونم چه اشتباهی کردم هم نداشتم!
زمان جلو چشمام به عقب رفت و من روزی رو دیدم که مینهو برای آخرین بار به خونم اومد.
آخرین باری که چهره جذابشو دیدم.
با بی رحمی تموم منو از زندگیش پرت کرد بیرون و تنها کاری که تونستم بکنم زل زدن به جای خالیش و فکر کردن به حرفایی بود که باورم نمیشد از زبون عشق شیرین زندگیم شنیده باشم!
کسی که بهم رویای دوست داشته شدنو هدیه کرد.
بهم یه دنیای جدید داد. دنیایی که توش باور کردم منم میتونم حس کنم برای کسی ارزشمندم!
ولی همون دستایی که محکم منو تو آغوشش می فشردن، با شدت هولم دادنو برای همیشه از زندگیش پرتم کردن.
باورم نمیشه الان اون با یکی دیگه خوشحال عه و خوش میگذرونه و من کاری به جز سوزوندن زندگیم نمیتونم انجام بدم.
جای خوردن و خوابیدن، یه گوشه خونه میفتم و اونقدر به عکساش خیره میشم و خاطرات تکراری رو مرور میکنم تا بیهوش بشم!
رسما دست از حال و آیندم برداشته بودم و تو گذشته ام خودمو غرق کرده بودم.
تو خاطرات شیرین و دوست داشتنیم.
خاطراتی که هیچ کس باور نمیکرد اینها متعلق به من باشن!
باور نمیکرد اون جیسونگی که بیخیال غم دنیا تو آغوشش عشقش میخندید و عاشقی میکرد، همین تیکه آشغال بدردنخوری باشه که فقط داره اکسیژن حروم میکنه!!
البته که زندگی الانم یه روش خودکشی بود!
یادم اومد که قرار بود بزرگترین راز زندگیم رو بهش بگم ولی نشد!
الان همون راز تنها امید من برای خلاص شدن از درد هامه!
برنامه ای که هرشب داشتمو از سر گرفتم.{ فلش بک }
_: "ببخشید میتونم کمکتون کنم؟!"
_: "اوه خدا خیرتون بده! من دنبال آقای لی میگردم."
_: "ما اینجا خیلی آقای لی داریم، دقیقا دنبال کدومشونین!؟ "
لبخندی زد که قلبمو گرم کرد. قشنگ ترین لبخندی بود که تو زندگیم میدیدم و از همه مهم تر اینکه اون لبخند زیبا به من تقدیم شده بود!
_: "آقای لی جه یانگ."
بعد از اون روز تقریبا چهار روز در هفته میدیدمش.
پدرش تو یکی از بخشای شرکتمون کار می کرد و اون پسر با اینکه دیگه به کمک من نیازی نداشت ولی همیشه وقتی منو می دید میومد جلو و تا یه مدت گرم صحبت میشدیم.
کم کم بهش محل دقیق کارم رو گفتم.
البته قبول دارم اشتباه بزرگی بود چون از بعد از اون قضیه دیگه کسی نمونده بود که برای عذاب دادنم نقشه نکشه و حتی شده بود اینکارو گروهی انجام بدن!
حتی از من پیش رییس بد میگفتن و کم کم رفتار رییسمو نسبت بهم سرد کردن!
دیگه واقعا داشتم با روی جدیدی از زندگی جهنمیم آشنا میشدم ولی مینهو، یه تنه باعث میشد چراغ امیدم خاموش نشه و بتونم همه این مکافاتو تحمل کنم!
با کارا و حرفای شیرینش زندگی تلخمو برام قابل تحمل تر می کرد.
کم کم دیدار های ما از حیطه محل کارم فراتر رفت و گاهی میشد که باهم به کافی شاپ یا رستوران می رفتیم.
من اهل غذا خوردن نبودم و معمولا با یه نون یا یه بیسکوییت خودمو بین کارم سیر می کردم ولی مینهو نمیذاشت دیگه اینجوری وعده هامو نادیده بگیرم.
این همه توجه بعد از ،از دست دادن خانواده ام برام تازگی داشت.
حتی پدرم که خیلی وقت پیش مارو ول کرده بود هم هیچ وقت دیگه ازم سراغی نگرفت و این نگرانی های مینهو داشت بهم حس مهم بودنو نشون میداد.
بالاخره یه روز تو یه پارک بهم اعتراف کرد.
بهم گفت با اینکه خودم خیلی خوب از پس خودم براومدم ولی میخواد برای غم و اندوهم یه سرپناه باشه!
صدای خنده های از ته دلمون سر اولین قرارمون هنوز تو گوشم میپیچه!
DU LIEST GERADE
I loved you till my last breath
Fanfiction~ وانشات ( بالای 3950 کلمه ) ~ به قیمت الان، گذشته ام رو نفس میکشم. گذشته ای که با تو رنگ زندگی گرفت... کاپل: مینسونگ ژانر: رومنس _ اسمات _ تراژدی توجه: 1: این وانشات سد اند عه ( ولی صحنه های کیوت هم داره و همش ناله و فغان نیست ) ~ 3: قسمت اسماتش م...