1

1.8K 183 12
                                    

چهار پارت اول باهم اپ شد در صورت استقبال کاملش قرار میگیره

بیشتر گاز داد و بین ماشین ها ویراژ داد دست هایی که دور کمرش حلقه شده بود و محکم از پشت
بغلش کرده بود حس خوبی بهش میداد

دوباره گاز داد که صدای یونگی باعث شد سرعتش رو
کم کنه: یاااا جیهوپ الان به کشتنمون میدی نگه دار

جیهوپ با شیطنت خندید سرعتش رو کم کرد و
موتور رو نگه داشت یونگی سریع پایین پرید کلاهشون رو از سرشون برداشتن جیهوپ با خنده چهره رنگ پریده ی یونگی رو بین دست هاش گرفت: نمیری یوقت خودت گفتی من بچه خلافم

یونگی نفسش رو بیرون داد: تا حالا موتور سوار نشدم بابا قلبم رو آوردی تو حلقم

جیهوپ دستش رو روی موهاش کشید:
رات میندازم بگو مامانت یه موتور مثل این بگیر واست یونگی پوزخند زد:
هه دلت خوشه دو هفته است پول تو جیبی بهم نمیده کارتم خالیه موتور کجا بود

سرش رو پایین انداخت :یکی نیست بگه وقتی
نمی خواستیم چرا به دنیا آوردیم

جیهوپ سمتش رفت و جلوش ایستاد: یاااا اگه
مامانت یه کار مفید تو زندگیش کرده باشه به دنیا آوردن تو بوده پس اگه مثل من بچه حرومزاده
بابات بودی چیکار میکردی؟

یونگی تو چشم های جیهوپ نگا کرد:
جدا چرا ما باید تاوان گندکاریه اونارو بدیم

_ولش باووو راستی آخر هفته میری بار

یونگی نفسش رو بیرون داد: اگه پول دستم بیاد آره تو نمیتونی پول جور کنی

_نه بابام حسابم رو چک میکنه اگه بفهمه...

کلافه سرش رو پایین انداخت یونگی با ناراحتی نگاهش کرد و دستش رو نوازشگونه روی کبودی
گونه ی جیهوپ کشید و آروم سمت زخم کنار لبش برد و زمزمه کرد: تا حالا به بابات گفتی یه آشغال عوضیه؟

جیهوپ خندید و تو چشم هاش نگاه کرد:
تا حالا بهت گفتم خیلی جذابی؟

یونگی لبخند زد و لبش رو گزید نگاهش روی لب های پسر ثابت موند تا اینکه فاصله رو از بین برد و لب هاش رو روی لب های جیهوپ گذاشت و شروع به بوسیدنش کرد...
_________________

وارد اتاق شد و چمدونش رو یه گوشه گذاشت اتاق ساده و شیکی بود پدرش پشت سرش وارد شد و لبخندی زد که اصلا به چهره ی عبوس و خشنش نمیومد:
من زیاد سلیقت رو نمیدونم ولی این اتاق نورگیر و دلبازیه میدونم نمی خوای هیچکدوم از وسایل
خونه ی مادرت رو ببینی

با اومدن اسم مادرش ناخوداگاه سرش رو زیر انداخت و چشم هاش اشکی شد اون وسایل ها تک تکش اون رو یاد مادر دوست داشتنیش که دیگه نبود مینداخت
نمی تونست تحمل کنه با احساس دستی روی موهاش سرش رو بلند کرد پدرش ادامه داد
:برو وسایل جدید برای اتاقت بگیر حسابت رو پر کردم یه خرید درست و حسابی کن فکر کنم دخترا این چیزارو دوست داشته باشن هوم؟

crazy in loveحيث تعيش القصص. اكتشف الآن