"از اون جایی که پیشکار گفت فقط تو حوضهی تدارکات باید انجام وظیفه کنی، قبل از این که بریم و وسایلی که باید ازشون استفاده کنی رو بهت نشون بدم، نیازه چندتا مورد رو بهت بگم."جونگکوک سری تکان داد.
"خب."
سرش را جلوتر آورد:
"این جا یه جای عادی نیست؛ آدماییم که داخلش رفتوآمد دارن عادی نیستن و دربارهی ارباب و همراهانش... به شدت ازشون دوری کن. حتی پیشنهاد میدم اگر تونستی خودتو توی کمد جارو قایم کنی. من یک دفعه به خاطر دیدنش نزدیک بود خودم رو خیس کنم."
جونگکوک که درطول این چند روز تفسیر آن جمله را با گوشت و پوستش حس کرده بود، باز سری به نشانه تایید تکان داد.
ناسونا که گوشی برای شنیدن وراجیهایش پیدا کرده بود، طوطی وار ادامه داد:
"ببین، تدارکات یعنی فراهم کردن وسایل موردنیاز برای افراد ساکن توی عمارت؛ وسایلی که ممکنه بهش احتیاج پیدا کنن. البته قسمت اعظم مسئولیت تو موقع سرو وعدههای غذایی و جشنها و جلساتشونه. هرچند بعید میدونم به این زودی بتونی جایگاه مورد نیاز برای تدارکات جلسات رو به دست بگیری. بین خودمون باشه..."
صدایش را تا حد ممکن پایین آورد:
"تو جلساتشون آدمای خیلی ترسناکی حضور دارن. حتی یکی از دخترا میگفت که هم اتاقیش موقع نظافت محل جلسات با سالنی که کفِش غرق خون بوده مواجه شده."
جونگکوک از تصور آن به خود لرزید و ناسونا که تاثیرات دلخواهش را روی چهره پسرک دید، رضایتمند، لبخند گشادی تحویلش داد و با سرعتی که از آن جثّه بعید به نظر میرسید، دست راست جونگکوک را گرفت و او را به سمت سالن غذاخوری کشید.
پسر بینوا به دنبال دختر کشیده میشد و حتی نمیتوانست نسبت به شرایط اسَفبارش اعتراض کند.
با رسیدن به سالن غذا خوری، میز بیست و چهار نفرهی طویل با شفافترین چوب روکش شده نمایان شد؛ میزی مشرف به تراستِ مجاور باغ که با یک تخمین ساده، زیر بالکن اتاق ارباب قرار داشت و صندلیهای تراش خوردهای که باز به طور تهوع آوری آغشته به طلایی و ماهونی بودند.
ناسونا، کنار پاگرد منتهی به سالن باریکِ حاوی میز سفید طویلی ایستاد که در نقطهی کور سالن غذاخوری قرار داشت و در دیدرَس مهمانان نبود.
حدود صدعدد از انواع پیشدستی در سایزهای مختلف روی آن چیده شده بود.
جونگکوک که به دلیل کار در رستوران با تمام آنها و نحوهی چیدمانشان اطلاع داشت، با اعتماد به نفس به ناسونا نگاه کرد و قبل از این که دخترک وراج بتواند دهانش را باز کند، شروع به توضیح دادن کرد:
BẠN ĐANG ĐỌC
𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳
Fanfiction♣️ فصل اول : اتمام یافته ♠️فصل دوم : درحال آپ "مادرم زن خوبی بود اما آدمای خوب میمیرن. من میخوام بد باشم. شرارت رو نشونم بده؛ تاریکی رو نشونم بده. حتی اگه بتونم یه پرتو امید برای خودم پیدا کنم. من رو به یه شیطان کوفتی بدل کن." ♦️𝐌𝐚𝐢𝐧 𝐜𝐨𝐮𝐩�...