بوسان، کرهی جنوبی، 2019 میلادی
دستای هنرمند پسر به ارومی روی کاغذ به حرکت درمیاومد طرحی سیاه از ذغال رو، روی کاغذ بزرگ به جا میذاشت.
هرچی که بیشتر زمان میگذشت اون طرح خودش رو واضح تر نشون میداد و معلوم میکرد که جونگکوک باز مشغول طراحی آدمه.ابعاد یکی از اون پسر ها کاملا مشخص بود، طوری که میشد گفت به احتمال خیلی زیاد اون آدم خود جونگکوکه؛ و اون یکی؟ فقط حاله ای از یک فرد که حتی جنسیتش معلوم نیست. تنها چیزی که به قطعیت، از طراحی جونگکوک قابل شناسایی بود، دستِ کمکی بود که به طرف پسرک دراز شده بود و اون رو به سمت آزادی دعوت میکرد.
جونگکوک حسابی غرق طراحیش شده بود و هیچ چیز نمیتونست اون رو منع کنه تا خیالاتش رو روی کاغذ نیاره؛ البته به جز یک چیز!
با حس حضور فردی توی اتاق، صندلیش رو به عقب چرخوند و به اون مرد قد بلند که هنوز هم لباس های قدیمیش رو پوشیده بود نگاه کرد. جونگکوک امیدوار بود که حداقل این بار حرفی بزنه اما اون هنوز هم تنها کاری که انجام میداد، زل زدن تو چشمای درشت جونگکوک بود.از جاش بلند شد و به سمت مرد رفت و دستهای بزرگش رو گرفت. اونا گرم بودن و حس خوبی داشتن، حس میکرد زندگی هنوز هم زیر دستهاش جریان داره.
جونگکوک هم متقابلا به چشمهای مرد روبروش زل زد." شمارش از دستم در رفته که چندمین باره اینجایی. کاش حداقل یچیزی میگفتی، اسمتو! کاش اسمتو میدونستم! کاش بهم میفهموندی که چجوری وارد اتاقم میشی، قول میدم دعوات نکنم ولی تو حتی حرفم نمیزنی.دوست دارم صدات رو بشنونم، ولی خودت تصمیم گرفتی چیزی نگی."
جونگکوک تو ذهنش با مرد غریبه حرف میزد، طوری که انگار اون مرد یه ذهن خوانه!
بعد از مدتی برگشت و به ادامهی طراحیش مشغول شد. سعی کرد از آرامش حضور مرد لذت کافی رو ببره و نقاشیش رو در حضور اون به اتمام برسونه.
بوسان، کرهی جنوبی، 2007 میلادی
گوشه ای ترین و دور از دسترس ترین اتاق اون خونهی قدیمی متعلق به جونگکوک بود، و حالا اون پسرک در کنجِ اون اتاق نمور و تاریک نشسته بود و اجازه میداد نور ماه، از پنجره به فضا روشنایی ببخشه. فرش رو از زمین کنار زده بود و روی اون زمین چوبی نشسته بود و درحالی که زانوهاش رو بغل گرفته بود، سرش رو روی پاهاش گذاشته بود. اجازه میداد سرما احاطهش کنه اما نور ماه منبعِ امیدش باشه.
اون پسر شیش ساله هنوز هم امید داشت. میدونست این زندگی هر چقدر هم که سخت باشه، یه روزی روی خوبش رو بهش نشون میده.
جونگوک امید داشت اما الان اون فقط کسی رو میخواست که بهش توجه کنه. میخواست خودشو از آشوب خونشون بیرون بکشه و کسی رو پیدا کنه که بدون هیچ دعوایی بخوادش.
YOU ARE READING
The Saviour Agent
Fanfiction[ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ] تمام زندگیم منتظر اون مرد غریبهی قد بلندی بودم که گوشه اتاقم میایستاد و بهم زل میزد. تهیونگ با دست های لطیفش ادم هارو از این دنیا رها میکرد، منم دستهاش رو گرفتم تا ببینم ازادی چه حسی داره! •◇ 𝐎𝐧𝐞 𝐒𝐡𝐨𝐭 ◇• ▪︎𝕮𝖔𝖚𝖕𝖑𝖊: 𝑻𝒂𝒆𝒌...