جیانگ فنگمیان اهی کشید و باز از چایی خودش نوشید:-کیا به جز من از بودنت توی اینجا خبر دارن؟
-ون چینگ و ون نینگ شاید بهتره بگم وی نینگ و وی چینگ.
جیانگ فنگمیان از جاش بلندش شد و به سمت پنجره رفت:
-که اینطوری، قراره به زودی توی لانلینگ یه مهمونی بزرگ برگزار میشه چطوره تا اون موقع اینجا بمونی.
وی ووشیان از جاش بلند شد و رفت روی تخت جیانگ فنگمیان نشست:
-ایده خوبیه حتما میام.
-فقط خراب کاری نکن همه فکر میکنن تو مردی.
وی ووشیان سری تکون داد:
-خودم میدونم هواسم هست.
بعد کمی مکث ادامه داد:
-من میرم دنبال شمشیرم . نمیدونم توی اون اتش سوزی سالم مونده یا نه؟
جیانگ فنگمیان نگاهی به وی ووشیان انداخت:
-لازم نیست بری.
وی ووشیان از حرف جیانگ فنگمیان تعجب کرد:
-چرا نرم ؟
جیانگ فنگیمان به سمت کمدش رفت و یه چیزی رو که دورش پارچه پیچیده بود رو در اورد و به وی ووشیان داد.
-بگیرش.
وی ووشیان اون رو گرفت و بازش کرد، با دیدن شمشیر چشماش از تعجب گرد شده بود:
-این دست تو چیکار میکنه؟
-ون نینگ اینو پیدا کرد و بهم داد که مراقبش باشم.
وی ووشیان دستی روی شمشیرش کشید:
-که این طور. بلاخره شمشیر بعد چند سال به صاحبش رسید.
شمشیر رو به کمرش بست و با رضای به اون نگاهی انداخت.
-حالا که اینجام کجا بمونم.
-تو اتاق ون نینگ بمون.
-زیاد تو اتاقش بمون خوب نیست، به هر حال اونم زندگی داره.
حرف وی ووشیان درست بود، درست نبود که اون زیاد توی اتاق ون نینگ بمونه باید براش یه فکر میکرد.
-من دوباره برمیگردم توی اب چند روز دیگه که میخواستید برید لانلینگ منم میام پیشتون اینطوری بهتره.
-باشه ولی مراقب باش.
-باشه مراقبم.راستی جیانگ چنگ ازدواج کرده؟شیجیه رو که میدونم.
جیانگ فنگمیان تا اومد جواب بده در اتاقش زده:
-پدر منم میتونم بیام تو؟
وی ووشیان به سمت پنجره دیگه اتاق رفت و به سرعت خارج شد.جیانگ فنگ میان اروم گفت:
-مراقب خودت باش.
YOU ARE READING
عاشقت شدم
Fanfictionعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم