24

565 74 9
                                    

از اقای مین خدافظی کردم و تلفنو قطع کردم.
بعد از اومدن به خونه کوک و جابه جا کردن وسایلم تو اتاق مهمون با وکیل خانوادگیمون حرف زدم و تصمیمم رو از بابت اینکه میخوام همه دارایی که از پدر و مادرم بهم به ارث رسیده و الان در اختیار پدرخوندم به عنوان سرپرست و قیمم هست روپس بگیرم و باتوجه به ارزش دارایی که داشتن حدود نصف سهامی که در شرکت به اسم پدرخوندمه به من تعلق داره.

اگه سهام به نامم بشه من بیشترین سهم گیرم میاد چیزی حدود چهل درصد و این یعنی من میتونم ریاست اون کمپانی رو برعهده بگیرم ولی همچین قصدی ندارم به محض اینکه به نامم بشه میفروشمش و با پولش یه زندگی جدید رو شروع میکنم میخوام برای همیشه مسیر زندگیمو از خانواده پارک جدا کنم. شراکت در اون کمپانی خواسته یا ناخواسته باعث میشه ما همدیگرو‌ ملاقات کنیم و من نمیخوام بعد از انداختن زنش تو زندان و از دست دادن مقدار زیادی از ثروتش تو چشماش نگاه کنم و اون زمان مطمئنم دیگه خبری از محبت نیست و شاید اینبار اون مرد ازم متنفر باش.

اینا چیزایین که برای آیندم نقشه کشیدم اینکه به احتمال زیاد بعد تموم شدن این ماجرا من برای همیشه از این کشور خارج میشم و به نیویورک برمیگردم خونه قبلیمو میفروشمو یکی بهترشو میخرم و بعدش دلم میخواد یه شیرینی فروشی باز کنم.

همیشه علاقه زیادی به آشپزی داشتم و تو دنیای کودکانم به مامانم میگفتم که یه خونه شکلاتی بزرگ میخوام درست کنم و توش پر از شیرینی ها و کیکایی که خوشمزه ان و طعم شکلات و توت فرنگی میدن درست کنم و برای همیشه تو اون خونه بمونم.

حالا دلم میخواد یه همچین جایی رو داشته باشم دیگه چیزی نیست که جلومو بگیره و کم کم حس میکنم آرزوهایی که زیر بار سختی ها و عذاب هایی که توی همه این سال ها تو قلبم دفن شدن دارن دوباره جون تازه ای میگرن و انگیزه ای میشن برای اینکه بتونم از این دور سخت بگذرم و برای رسیدن روزای خوشی که آرزوشونو دارم تحمل کنم و جونگکوک...کسی که میخوام با شجاعت جلوش به ایستم و بگم که چقدر عاشقشم و برای سال های زیادی اینو ازش مخفی کردم و در حسرت داشتنش بودم.
ازش میخوام که باهام ازدواج کنه و باهم توی نیویورک زندگی کنیم...میدونم که تنهام نمیذاره و میاد یعنی امیدوارم که درخواستمو قبول کنه و بیاد.

از فکر کردن به اینده برای اولین بار ترسی نداشتم حتی تصور چیزایی که تو ذهنم بود بی اختیار لبخند به لبام میاورد.الان که فکر میکنم دونستن حقیقت شاید منو دوباره به ته چاهی تاریک پرت کرد ولی در عوض این اخرین بار بود... میدونم که اخریشه و وقتی بزرگترین و تنها ترین دشمن زندگیمرو از بین ببرم میتونم روزای روشنی رو ببینم که دیگه توش خبری از درد و ترسی نیست.

با صدای در از دنیای فکر و خیال بیرون کشیده شدم و نگاهمو از سقف گرفتم و روی مبل نشستم
جونگکوک با لبخند و صدای بلندی بهم سلام کرد و من با خوشحالی جوابشو دادم و از جام بلند شدم و نزدیکش رفتم.
اون جعبه کوچیکی رو از کتش بیرون اورد و سمتم گرفت

she is backWhere stories live. Discover now