این با یوئی من چیکار داره؟سرم رو به معنی نه تکون دادم که گفت
"نه تو اونو.."
نذاشتم حرفش کامل بشه و با پام زدم اونجایی که نباید میزدم.نگرانش شدم چون افتاد رو زمین ولی بعد از چند ثانیه بلند شد که کلاه کاسکتم رو کوبیدم تو سرش و سوار موتورم شدم و فرار کردم ولی فهمیدم که اون هم داره دنبالم میاد.
مسیرو هی رفتیم و اونم هی داد میزد صبر کنم و وایستم!منم به مسیرم ادامه میدادم که تقریبا فریاد زد:تو برادر یوئی هستی!یوئی به کمکت نیاز داره بهم گفت بیام باهات حرف بزنم تو تنها کسی هستی که الان میتونه کمکش کنه!
با این حرفش ترمز کردم!
یوئی تنها خواهرم بود.تونها عضو از خانواده ی از هم پاشیدمون.یک سالی میشه که ندیدمش.
ولی یوئی چش شده؟خدایا نگرانش شدم...
از موتور پیاده شدم و برگشتم سمت اون اقا.
بهم گفت:بیا روی اون نیمکت بشینیم و برات تعریف کنم که ماجرا چیه...سرو رو تکون دادم و رفتیم اونجا نشستیم.یروه عکسی رو بهم داد.به عکس نگاه کردم.عکس یوئی بود.
بدون اینکه حواسم باشه با عکسش حرف زدم:نونا چرا لاغر شدی؟غذا کم میخوری؟آه نونا دلم خیلی برات تنگ شده...کاش اینجا بودی...
یهو برگشتم سمت اون آقا و پرسیدم:ولی شما کی هستید؟
گفت:من منیجر یوئی هستم.اون به عنوان عضو جدید گروه A.N.JELL قراره دبیو کنه.امروز قراره قراردادش رو امضا کنه که تا هفت سال توی گروه بمونه.راستی تو کدوم یکی از اعضارو دوست داری؟
سرم رو خاروندم و پرسیدم:ای...چی؟چشماش گرد شد و گفت:غیر ممکنه!تو چطوری ستاره های کره رو نمیشناسی؟!خب حالا این چیزها رو ول کن مهم نیست.مهم اینه که...
تند گفتم:بگو دیگه مردم از نگرانی.
گفت:یوئی الان نمیتونه بیاد و قرارداد رو امضا کنه و اگه امضاش نکنه نمیتونه وارد گروه بشه و اون ازم خواست که از تو کمک بگیرم.
از روی نیمکت بلند شد و با زانوهاش روی زمین نشست.دستهاش رو به هم چسبوند:ازت خواهش میکنم که نقش خواهرت رو بازی کنی.چی؟!من چطوری باید نقش خواهرم رو بازی کنم؟!
مونده بودم چی بگم!کسی که داره یه کمپانی معروف رو میگردونه چجوری متوجه اینکه من اون کسی که دیدتش نیستم نمیشه؟!
فکرم رو به زبونم آوردم:ولی میفهمن.این کار ریسک بزرگیه!متوجه اینکه من یوئی نیستم میشن!
گفت:نمیفهمن شماها عین همید!
هوفی کشیدم.حالا باید چیکار کنم...فکر میکنم که بتونم بخاطر یوئی انجامش بدم.ببهشالاخره قراره یه مدت زیادی دیگه نبینمش باید خواستهش رو برآورده کنم:باشه اما باید چیکار کنم؟
لبخند زد و این لبخندش من رو حسابی ترسوند...{♡}{♡}{♡}{♡}{♡}{♡}
زمانی که به سئول رسیدیم، بهش گفتم:آقا ببخ..
وسط حرفم پرید:نه نه نه آقا نه به من بگو مدیر ما!
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه مدیر ما.ولی میشه اول بریم من بلیطم رو بخرم؟
یعنی من حس کردم که با شنیدن این حرفم جا خورد؟!
منتظر جوابش موندم که گفت:بزار اول این کار رو درست کنیم بعد اونجا هم میریم.
لحن حرف زدنش خیلی عجیب بود!
YOU ARE READING
You are beautiful(vkook,yoonmin)
Fanfictionاون شد ستارم... ستاره ای که فقط میتونم از دور نگاهش کنم و تحسینش کنم... چرا نمیتونم کنار خودم نگهش دارم یا خودم کنارش بمونم... کاپل اصلی:تهکوک کاپل فرعی:یونمین ♡هپی اند♡