یادآوری

203 49 109
                                    

خودم رو به یاد میارم در حالی که یه پسر بچه 12 ساله‌ام و سر از پا نمی‌شناسم تا با برادر ناتنی مادرم که اصرار داره به جای دایی، شیو هیونگ صداش کنم به سمت مزرعه خارج از شهر می‌ریم. هیونگ به‌مناسبت جشن تولدم برام اسب خریده. اصرار داره ما یک روز زودتر از بقیه‌ی اعضای خانواده به مزرعه بریم. قراره یه جشن کوچیک خونوادگی برام بگیرند. من و مامان و بابا به‌همراه رئیس و پسر محبوب خانواده، لی‌شیومین.

به محض این‌که ماشین جلوی ورودی مزرعه متوقف می‌شه؛ بدون این‌که منتظر باشم تا نگهبان در ماشین رو باز کنه از ماشین پیاده می‌شم و به دو سمت اصطبل می‌رم. صدای هیونگ رو از فاصله دور می‌شنوم که می‌گه: سهون صبر کن میخوام خودم کنارت باشم. کنار ورودی اصطبل ایستادم تا هیونگ بهم‌برسه. برای بار هزارم وقتی می‌بینمش که با سرعت داره میاد سمتم تو دلم تکرار می‌کنم که دوستت‌دارم‌هیونگ. چرا هیچ‌وقت بهش نگفتم که دوستش‌دارم؟ شاید از ترس ناراحت شدن مامان بود. لعنت به من چه‌اهمیتی داشت که بخاطر یک حسادت احمقانه ناراحت بشه؟ اون بهترین هیونگ دنیا بود و هیچ اهمیتی نداشت که حاصل رابطه یک شبه رئیس با دختر بزرگ‌ترین رقیبش بود. هرچند مشخص شد که هردوتاشون با منظور به‌هم نزدیک شده بودند و ته این بازی مسخره بهترین هدیه دنیا گیرشون اومده بود؛ شیومین بهترین هیونگ دنیا. هیونگی که مادرش به‌خاطر نگه‌داشتنش از طرف خانواده‌اش طرد شده بود و برای مدتی پیش رئیس به‌عنوان معشوقه زندگی می‌کرد. مامان، هیونگ و مادرش رو باعث مرگ مادربزرگ می‌دونست. چون دیگه رئیس کمتر خونه می‌اومده و بیشتر اوقاتش رو تو آپارتمانی که برای پسرش و دختری که یک شبه تصاحبش کرده بود می‌گذروند. هرچند موندن تو آپارتمان و دور از خونه بودن خیلی طول نمی‌کشه و بعد از خودکشی مادربزرگ و ناپدید شدن معشوقه بی‌نوا، رئیس به عمارت برمی‌گرده؛ البته که به‌همراه پسرش.
پسر کوچیک 2 ساله‌اش. بعد از اون اتفاقات نه رئیس آدم سابق شد و نه رابطه‌اش با مامان درست شد. چون اون مطمئن بوده که گم‌وگور شدن عشقش زیر سر‌ دختر عزیزش بوده. هرچند که بارها و بارها دوست دوران کودکیش که بعدها سرپیش خدمت عمارتش شده بود و سنگ صبور لحظات سخت تنهاییش، آقای نام عزیز بهش می‌گفته بهتره این فکر رو از سرش بندازه بیرون. اون دخترک بیچاره فقط 14 ساله‌‌است و الان با از دست دادن مادرش شرایط خوبی رو نمی‌گذرونه. آخه محض رضای خدا اون دختر اولین نفری بود که مادرش رو حلق‌آویز از تک درخت گیلاسی که نزدیک به استخر بود پیدا کرده بود. تا یک هفته نه می‌تونست حرف بزنه و نه گریه بکنه و به پیشنهاد پزشک خانواده که اصرار داشت اجازه بدند مراحل عزاداری رو پشت سر بگذاره و کاری به کارش نداشته باشند؛ خیلی پاپیچش نمی‌شدند و از دور حواسشون به دختر عزیز کرده ارباب و خانم عمارت بود. درست بعد از یک هفته که عمارت تو سکوت خفه شده بود درست تو همون ساعت شومی که دخترک بیچاره مادرش رو پیدا کرده بود؛ اهالی عمارت دیدند که با یک تبر که مطمئنا از انباری برداشته بود افتاده بود به جون درخت گیلاس بیچاره که تنها گناهش حمل زنی بود که حس می‌کرد با قلب شکسته و پاره‌پاره دیگه نمی‌تونه ادامه بده. زنی که برای بدست‌آوردن قلب مرد محبوبش همه ثروت به ارث رسیده از جانب پدرش رو دو دستی بهش پیش‌کش کرده بود و بعدها به این نتیجه رسیده بود که عشق رو نمی‌شه با هیچ ثروتی خرید. هرچند فهمیدن این موضوع تاوان سنگینی براش داشت.

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now