درپوشی روی آداب و اصولی که توی بچگی آموختی بذار و اجازه نده به بیرون درز کنن، مادامی که چیزی به اسم "نیرنگ" توی جهان وجود داره، ساده زیستن، سالم زیستن، صادقانه زیستن، معنی نمیده!
________
(یک هفته قبل - داخل عمارت)
باکی از اتاق پاپا خارج شد و سعی کرد سوالاتی که توی ذهنش فریاد میزدن رو خفه کنه. باید برای کشتن کاراگاه استیون راجرز نقشه میکشید تا کارش بی نقص پیش بره، اما فعلا کار دیگهای بود که انجامش اولویت داشت!
با قدم های بلند خودش رو به سالن، جایی که حالا فقط لوک و لیام مونده بودن و باهم حرف میزدن رسوند و کرواتش رو توی گردنش شل کرد.
«محض اطلاع، زبانی به اسم انگلیسی وجود داره باک! و در ضمن تمام کسایی که تو میشناسی موضف نیستن روسی، چینی یا هر کوفت دیگهای که تو بلدی رو بلد باشن!»
لوک با لحن عصبیای گفت و به باکی که فقط لبخند میزد خیره شدلیام دستش رو روی شونه لوک گذاشت و با خنده گفت
«صبر کن تا وقتی که ازت عصبانی شه و نتونه خودش رو کنترل کنه.. فحش های چینی قشنگی یاد میگیری!»لوک با چهره متعجبی خندید قبل از اینکه از لیام توضیحات بیشتری بخواد، صدای کلافه باکی به گوش رسید
«چقدر حرف میزنید! لوک نمیدونی پاپا کدوم قسمت از عمارت رو برای اقامت روسی ها انتخاب کرده؟»لوک با بیخیالی شونه هاش رو بالا انداخت و تلفنش که توی جیبش تکون میخورد رو دراورد
«من چه بدونم... فکر کنم با آیوار به طبقه چهارم رفتن!»بعد از گفتن این حرف، با عجله از جاش بلند شد و همونطور به که گوشیش خیره بود، به سمت اتاق خودش دوید. و نه لیام، نه باکی، متوجه قیافه وحشت زدش نشدن!
«بعضی وقتا باورم نمیشه بیست سالش شده..»
باکی با درموندگی گفت و کت مشکی رنگش رو از تنش دراورد.لیام با خنده از جاش بلند شد و روبهروی باکی ایستاد
«بیست سالگی خودت رو به خاطر نداری رییس!؟»باکی با یادآوری گذشته سعی کرد لبخندش رو پنهان کنه.. طعنهی آرومی به لیام زد و همونطور که به سمت در حرکت میکرد گفت
«من چیزی یادم نیست، شاید تو توهم زده باشی پینو!»لیام با قدمای بلند خودش رو به باکی رسوند و شونه به شونش حرکت کرد.. سکوت قابل تحملی بینشون بود، تا اینکه با صدای آروم باکی شکسته شد
«میخوام بازی کنم!»
YOU ARE READING
GASOLINE (BuckyNat | Z.M)
Fanfictionدنیا هیچوقت عادل نبوده.. درسته؟ و عدالت، کلمهای هست که درد رو توی تک تک حروفش جای داده...