Part Sixteen

61 9 29
                                    

(ایزابلا)

نفهمیدم بعدش چی شد چون بی توجه به اونا از کلاس خارج شدم ،خوشم نمیاد درگیر بحثاشون بشم .
من، مشکلات زیادی واسه حل کردن دارم پس وقتی برای درگیر بازیای مسخره ی اونا شدن ندارم ؛ حتی اگر وقت هم داشتم خوشم نمیاد کنارشون باشم .
آهسته تو راهرو های خالی مدرسه قدم میزدم ، بعد از مدت ها من دوباره یاد اون لحظه ها افتادم .
اون سال ها ، اون هفته ها ، اون روزها ، ساعت ها ، دقیقه هاو....
خاطرات من .....هه، انگار قرار نیست دست از سرم بردارن ، قرار نیست فراموششون کنم .

مرور خاطرات برای آدمایی مثل من اصلا دلنشین نیست !!

سعی کردم به گذشته فکر نکنم و به قدم زدنم ادامه بدم اما صدای زنگ که خبر از به اتمام رسیدن کلاسای دیگه بجز کلاس ما که بخاطر یه عوضی خیلی وقته تعطیل شده میداد .
در صدم ثانیه راهرو های خالی مدرسه پر شدن و سکوت جای خودش رو به شلوغی اطراف داد ، از صداهای بلند و  جمعیت زیاد متنفرم .
داشتم از راهرو خارج میشدم که صدایی مانع خروجم شد
دختر : هی تو دختره ی پررو هیچ معلوم هست کجا میری ؟ هنوز تصویه حساب نکردیم
برگشتم و بهش نگاه کردم ، داشت با یه پوزخند مسخره تماشام میکرد .
دیگه کاملا مطمعن بودم این دختر همونیه که حدس میزدم ، متوجه شدم که چند تا دختر دیگه از پشت بهش ملحق شدن و تو زل زدن به من همراهیش کردن .
با اشاره ی اون دختر اولی یکی از اون دو نفر به سمت من اومد و موهامو کشید
بخاطر کشیده شدن موهام سرمو خم کردم و پلکای بسته شدم رو روی هم فشار میدادم که ....
امیلی : هی دارید چیکار میکنید عوضیاااا
دختر منو به سمت دیوار پرت کرد و به سمت امیلی رفت ، بخاطر درد چشمامو بسته بودم ولی صدای امیلی به وضوح شنیده میشد ولی این دفعه صدای اون تنها نبود ، صبر کن ببینم لیااان !!
سریع چشمامو باز کردم و به لیان و امیلی که سعی میکردن در مقابل اون دوتا دختر قلدر سرپا بمونن و کم نیارن مواجه شدم .
متوجه صدای قدم های آشنایی شدم سرم رو برگردوندم و با چهره ی تمسخر آمیز تئو مواجه شدم بهم پوزخند زد و دستشو زیر چونش گذاشت که مثلا سرگرم شده .
خیلی از دخترا دورش جمع شدن ولی اون فقط به منو دعوای روبروش نگاه میکرد .
با اخم بهش زل زدم که شونه هاشو به معنای به من چه بالا داد ،یاد حرفای اون روزش افتادم بهم گفت اگه نقش دوست دخترشو بازی کنم اونا آسیب نمیبینن .
دندونامو به هم فشار دادم و از روی زمین بلند شدم و جلوی چشم همه دستمو دور گردنش انداختم ، صورتمو بهش نزدیک کردم و با صدا بلند گفتم
-اومدی !!دلم برات تنگ شده بود عزیزم~
اول چشماش گرد شد ولی خیلی زود خودشو جمع کرد ، بالبخند دستشو دور کمرم گذاشت و با حالت مهربون و محبت آمیزی گفت
تئو : با این که همین چند وقت پیش کنار هم بودیم ولی منم دلم برات تنگ شده بود عشقم !!
همه ی دخترا با چشای گرد شده تماشامون میکردن هه، پیش خودشون چی فکر کردن حتما تو رویا هاشون تئو تایلر سوار بر اسب سفید میومده و ازشون میخواسته باهاش قرار بزارن واقعا احمقن !
چشمم به اون سه تا دختر که با امیلی و لیان درگیر بودن افتاد ، دیدم که چجوری دهناشون از تعجب وامونده و کاملا مشخص بود که عصبانین .
حالا وقتشه اونا یکم حرص بخورن .....
برای این که بیشتر لجشونو دربیارم خودمو نزدیکتر بردم و گونه ی تئو رو بوسیدم
هیچکسی جز من نمیدونست که اون موقع چه حس انزجاری بهم دست داد .

ادامه دارد ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
های گایز
من دوباره اومدم با یه پارت جدید
و البته این بار اتک زدم 😂😂
امیدوارم دوستش داشته باشید و..
نظرتون راجب داستان رو کامنت کنید و اگه دپست داشتید ووت بدید

لاو یوو آل 💕💕💕

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Aug 16, 2020 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Give me life !!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora