سال2000رم ایتالیا(2:00)بامدادحالش را تنها ،در یک کلمه میتوان گنجاند:
«ترس »
ترسی که مانند سمی کشنده در جای جای بدنش ریشه دوانده بود و با عفونت های چرکین خود ، خون و قطره قطره مایع حیاتش را به خشکیدن هدایت میکرد.
احساس میکرد ، توانای فرو بردن هوای متعفن آن دالان را در وجودش ندارد.
یا اگر هم داشت ، همان ترسی که در وجودش رخنه کرده بود ، اجازه ای نفس گرفتن به ریه های بیچاره و خشکش را نمیدادند.
دستانش با زنجیر های کلفت که دو حلقه پیچ در پیچ و طلایی رنگ انها را تشکیل میداد بسته شده بود.
با هر تقلا و تکانی، زنجیر های قفل شده دور موچ های ورم کرده و کبودش بیشتر سفت میشدن و فشاری مضاعف به گوشت و استخوان های دستش وارد میکردن.
کف پاهایش به دلیل راه رفتن زیاد و نداشتن پوششی در مقابل خاکه زبر و خارهای بی رحمه راهی که در آن قدم گذاشته بود، خونین و مالین بود و تمام کف پاهایش ، از درد تاول های چرکین زوق زوق میکرد.
تنها چیزی که میتوانست از آن به عنوان نور امیدی ، حتی شده به اندازه کور سوی کوچکی از یک شمع روشن در دشتی تاریک نام برد ، تنها نبودنش در آن برزخ بی سر ته و بی آب و علف بود..
دوباره به صف نسبتا طولانی که همه آنها بچه و کودکانی همسنو سال خودش بودند نگاهی انداخت.
کودکانی که همه از رنگ ونژادهای متفاوت بودند.
فرقی نداشت بور، سیاه پوست ، چشم بادامی ،سبزه تمام چهره ها غربی و شرقی در ان صف به چشم میخورد.
دلش برای بچه های که از خودش کوچکتر بودند و مدام با بی قراری و بی طاقتی گریه میکردن و زجه میزدن می سوخت.
در دل دعا میکرد که کاش مثل یکی از قهرمانان دنیای کودکیش قدرت داشت تا میتوانست پناهی برای بچه های بی پناه آن صف باشد اما...........نامجون هم به همان اندازه کودک و بی گناه بود .
کاری از دستش در مقابل ان غول های بی شاخو دمی که به بی رحم ترین شکل ممکن بچه ها را با قلاده های سیاه رنگی روی زمین میکشدین نداشت.
قلبش پر بود ،قلب سفید کودکانه اش در هفته ای به سیاهی تمام تبدیل شده بود.
اتفاق های که از سر گذرانده بود و تصاویری که دیده و صداهای که شنیده بود قرار بود با جوهری پاک نشدنی در ذهن و قلبش هک شوند.
آنقدر بد بودند که......،
حتی نمی توانست آنها را در ساحل آرام دلش روی شن های روان بنویسد تا با وزش بادی به همان راحتی که ناراحتی هایش را در گذشته از بین میبرد از ذهنو خاطراتش پاک کند.انها درست ، با تیزه ای چاقوی برنده..، روی سفتی همان صخره های سنگی ساحل دلش هک شده بودن، و حتی موج های دیوانه وار دریا که با تمام قدرت به آنها میکوفتن هم توانایی ازبین بردن و کندن انها را از سینه سفت صخره نداشتن.
BINABASA MO ANG
Beauty
Fanfictionدنیا بزرگ عجیب و زیباست ....چیزی که خیلی ها بهش اعتقاد دارن اما .......اون ها از یه حقیقت بی خبرن ، اون ها نمیدونن که دنیا ، سیاه تر و دردناک تر از چیزی هست که شاید خیلی از آدما تصورش رو میکنن . درد و سیاهی که شاید ، دامن زندگی بعضی از آدمای برگزيده...