-منتظرم !
-اوه آره ... اممممم ... راستش ... من *زمزمه* دوست دارم
همونطور بی احساس به نگاه کردنم ادامه میدم .
-آره ؛ میدونستم . و در ضمن ، من دوستت ندارم . پس برو یکی دیگه رو پیدا کن . فک کنم شما پسرا خوب این قضیه رو بلد باشید .
شاید نباید جمله ی آخر رو میگفتم چون به بقیه ی پسرا ظلم میشد اگه اونو هم جزو پسرا حساب میکردم . در واقع به هر گونه ی جاندار و غیر جانداری ظلم میشه اگه بخوایم اونو جزوشون حساب کنیم .
با تمام طولانی شدن راه بالاخره به خونه رسیدم و اینجاست که باید گفت : آخییییش نفس راحت ! لباسامو عوض کردم یکم استراحت کردم و بعدش نشستم پای یکی از پروژه هام که اتفاقا هم پروژه ی من بود هم پروژه ی اون . به قول گوینده ی برنامه ی راز بقا "همکاری مسالمت آمیز" . اینو هم فاکتور میگیریم که کلمه ی اصلی همزیستیه نه همکاری .
چون پروژه ی آسونی بود حتی اگر اونم کمک نمیکرد خودم تمومش میکردم . اونقدر کارا خوب پیش میرفت که حتی به ذهنم خطور نمیکرد جایی گیر کنمو بخوام برم و ازش کمک بخوام . ولی انگار خدا اون لحظه زد پس کله ام . هر چی فکر میکردم نمیتونستم جوابی واسه اون قسمت پیدا کنم . بعد یک ساعت بالاخره به خودم اجازه دادم تا برم و ازش بپرسم شاید اون جواب رو بدونه .
گوشیم رو باز کردمو رفتم تو واتساپ . واسش تایپ کردم و فرستادم . برای احتیاط یک عکس هم ازون قسمت ارسال کردم . میدونستم زود میبینه و جوابمو میده و ازین بابت نگران نبودم . کم کم حوصله ام سر رفت و شروع کردم به خوندن پیامای قبلیمون . من زیاد چیزی نمیگفتم اون بود که همیشه با سوالای مختلف سر صحبتو باز میکرد . حالا که دقت میکردم همیشه ی خدا تو همه ی پیاماش از ایموجی های بامزه استفاده میکرد . مثلا بیشتر اوقات ایموجی لبخند میفرستاد .
KAMU SEDANG MEMBACA
قبول کردن چیزی که سخته
Vampir-completed- تمام شده نوع این داستان یجورایی رول پلی ماننده ^^ دختری که به خاطر ذات و درونش از سرنوشتش فاصله گرفته . و پسر سمجی که ول کن دختر نیست . *نکته قابل توجه : این داستان فرق داره چون اسمی از شخصیت ها برده نشده . یعنی یجور داستانه بین شما و...