پارت ۴ - انجام حماقت

15 5 0
                                    

وقتی شب روز سوم جلو در خونش بودم داشتم خودمو قانع میکردم که اومدنم برا نگرانی نبوده فقط برا این بوده که به هر حال دوستیم و حتی اگه چیزیش بشه من بدبختم که پروژه هام رو هوا میمونه . بعد همه ی کلنجار ها زنگ در رو میزنم . باز هم میزنم ... باز هم ... باز هم و باز هم ... بدون هیچ جوابی . آخر سر تلفن رو ور میدارم و به همخونه اش زنگ میزنم . من و آلن تو یک شرکت کار میکنیم و حتی از قبل ازینکه اون به این شهر بیاد همو میشناختیم . بخوایم خلاصه بندی کنیم اینطوری میشه که : وقتی که به این شهر اومد آلن باهاش دوست شد و اوردش تو خونه ی خودش .
بعد چند بار بوق خوردن بالاخره آلن که انگار تازه از چرت بیدارش کرده بودم جواب میده .
-سلا *خمیازه* م
-سلام ... میای یه دیقه جلو در ؟
-... اوکی
تلفن رو قطع میکنم میزارم تو کیفم و آلن هم با سر و وضع شلخته ای در رو باز میکنه .
چند لحظه بعد روی مبل نشسته بودیم و دوتا لیوان چایی هم جلومون بود . یه بسته کوکی هم بود که معلوم بود همچین تازه نیست . فنجون رو ورداشتم و شروع کردم به تعریف قضیه . سریع و خلاصه تعریف کردم پس زود تموم شد . بعد از کمی فکر کردن گفت : خب فک کنم بچه اولین شکست عشقیشو تجربه کرده . تو هم ظالمی خب ! یکم ملایم تر رفتار میکردی شیطان !
-پوففف چه شکست عشقی ! مطمئنم حتی خودشم از احساسات واقعیش خبر نداره .
-چرا همچین چیزی میگی ؟
کمی از چایی رو میخورم و هموطور که فنجون نزدیک دهنمه ادامه میدم : خیلی چیز ساده ایه ! اون هنوز بچه است !
آلن میزنه زیر خنده و منم از دستش چشمامو تو کاسه میچرخونم .
-واییییی خدا *خنده* ببخشید مادر بزرگ ! خیلی دست کم گرفته بودم شمارو *خنده*
-مرض !!!
کمی که آرومتر میشه نزدیک تر میاد و آروم میگه : ولی یکاری کن براش ، گناه داره .
-*اخم* چرا ؟؟؟؟ مگه تقصیر منه ؟؟؟؟
-معلومه ! اونقدر تقصیر تو نیست ولی میتونستی جوری رفتار کنی افسردگی مزمن نگیره .
-*پوزخند* هه ! افسردگی مزمن کیلو چنده !
لیوانارو میزاره تو سینی و بلند میشه بره تو آشپزخونه . نیم نگاهی میندازه و میگه : به هر حال . تصمیم با خودت .
وقتی که میره و تنهایی سراغم میاد انگار موج خروشانی از عذاب وجدان هم با خودش میاره . پس بلند میشم و میرم طبقه ی بالا . چند بار در میزنم .
- میتونم بیام تو ؟
سکوت جوابمو میده .
- میشه ؟
و باز هم سکوت پاسخ گوم میشه .
- باشه مثل اینکه نمیشه . فقط میخواستم بگم اگه دلت خواست امشب بیای خونم .
میدونستم ایندفعه هم جوابی نمیاد ولی غافلگیر شدم و با فین فین و صدایی خفه و خش دار که معلوم بود نشات گرفته از گریه کردنه پاسخ داد .
- واقعنی؟
-اوهوم
-راست میگی ؟ میشه بیام ؟
- آره . پایین منتظرتم .
یکدفعه سرم بدجور تیر میکشه و باعث میشه از درد چشمام از کاسه بزنه بیرون . به زور خودمو میرسونم طبقه ی پایین و چند لحظه صبر میکنم تا بهتر بشم . بعد از آلن خداحافظی میکنم و میرم . طولی نمیکشه که وجود فردی رو پشت سرم حس میکنم . نیم نگاهی بر میگردم عقب و میبینم که داره با فاصله دنبالم میاد .

قبول کردن چیزی که سختهМесто, где живут истории. Откройте их для себя