آروم یکی از دکمه های پیراهنش رو باز کردم . یقش رو کنار زد و ترقوه اش معلوم شد . نفس عمیقی کشیدم و خودمو نزدیک تر کردم . یکی از دستامو پشتش گذاشتم و با اون یکی سرش رو نگه داشتم . دندونای نیشمو تو گردنش فرو کردم . وقتی سوراخ های روی گردنش به اندازه ی کافی عمیق شد ، دندونامو دراوردم و به جاش شروع کردم به مکیدن .
ضربان قلبش شدت گرفته بود . مزه ی ترس رو توی خونش حس میکردم . کمی فاصله گرفتم ، دستای مشت شده اش رو با دستام گرفتم و دوباره گاز محکم تری زدم . از درد ناله ای کرد . من که تازه ترغیب شده بودم بیشتر گاز گرفتم و صد البته محکم تر .
آخر سر وقت بلند شدم ، ازون همه درد بیهوش شده بود . خنده ی ریزی کردم . چسب و محلول ضد عفونی اوردم و تمام زخمایی که رو گردنش به جای گذاشته بودم رو راست و ریست کردم . دو تا دکمه ی آخر لباسشو بستم . خودمم بعد ازینکه سر و وضعم رو مرتب کردم ؛ پیشش دراز کشیدم و رفتم زیر پتو . کمی با موهاش بازی کردم تا اینکه خستگی در نزده وارد پلکام شد و باعث شد منم کم کم خوابم ببره .
.
.
.
.
چشمامو باز کردم و چرخیدم تا همونطور وضعیت بیرون رو برسی کنم . برعکس هوای طوفانی دیشب ، روز آفتابی بود و هوا صاف صاف بود . از جام بلند شدم و نشستم . با تکون خوردنم برگشت سمتم . خم شدم و نزدیک گوشش زمزمه کردم : سلام پیشی کوچولو .
آروم ولی با اعتراض جوابمو داد : هی منو اینطوری صدا نکن !
خنده ای کردم و گفتم : آخه نمیدونی وقتی خواب بودی چقدر کیوت شده بودی .
جوابی نمیده و به جاش سعی میکنه بشینه که البته وقتی میشینه سریعا دستشو میزاره رو گردنش .
- آخ آخ گردنم خشک شده
ناگهان چیزی یادم میوفته و از رو تخت میرم پایین . تخت رو دور میزنم و میرم سمتش .
-ببین میتونی وایسی یا نه
-چی ؟
-زود باش !
چپ چپ نگاه میکنه ولی بعد موافقت میکنه . از رو تخت پایین میاد و می ایسته . با اینکه در ظاهر خوب دیده میشد ولی ضعف رو درونش حس میکردم . دستشو میگیرم و سعی میکنم مجبورش کنم آروم آروم راه بره . خوب پیش میره تا اینکه سر جاش متوقف میشه و دستشو میزاره رو سرش . از نگاه پایین افتاده اش متوجه میشم چشماش سیاهی رفته . بعد چند لحظه نگاهشو سمتم برمیگردونه و اون لبخند همیشگیش برمیگرده . دستاشو محکم تر فشار میدم و با نگرانی میپرسم : فقط چشمات سیاهی میره ؟
-اومممم ... خب نه ...
- بیشتر توضیح بده
- یکمم سرگیجه و ضعف دارم .
نفس راحتی میکشم و با تمسخر تیکه میندازم : به عنوان یه پسر خیلی ضعیفیا !
لپاشو باد میکنه و اعتراض میکنه : تو هم به عنوان یه دختر خیلی وحشیی !
اخم میکنم و مشتی به شونش میزنم .
-هی ! اینقدر نامرد نباش !
شونه ای بالا میندازه و میخنده و منم همراهیش میکنم .
-میگم ... ازونجایی که فک کنم اونقدر تشنم بوده که لیتری ازت خون خوردم ... این چند روزو باس بزارم واسه جبران که یه وقت پس نیوفتی .
لبخند دندون نمایی میزنم و میرم تا از اتاق بیرون برم . تو چارچوب در متوقف میشم کمی برمیگردم و اطلاع میدم : فعلا برم ناهار درست کنم .
KAMU SEDANG MEMBACA
قبول کردن چیزی که سخته
Vampir-completed- تمام شده نوع این داستان یجورایی رول پلی ماننده ^^ دختری که به خاطر ذات و درونش از سرنوشتش فاصله گرفته . و پسر سمجی که ول کن دختر نیست . *نکته قابل توجه : این داستان فرق داره چون اسمی از شخصیت ها برده نشده . یعنی یجور داستانه بین شما و...