غذا آماده شده بود و مونده بود یکم زرشک . زرشک و خلال بادوم رو ریختم توی ماهیتابه ی کوچولو و شروع کردم به تف دادنش . زیر لب هم آهنگ زمزمه میکردم . کاری که همیشه ، هر کاری بخوام بکنم انجام میدم .
تو همون حال بودم که از پشت بغلم کرد و به خاطر ترسیدن کمی از جام پریدم .
-هی دیوونه ! یه ندایی بده بعد !
سرشو گذاشت رو شونم .
- به به ... عجب بویی راه انداختی ...
خنده ام گرفت . زیر گاز رو خاموش کردم و دستم رو گذاشتم رو سرش .
- هی خوابالو غذا آماده است .
محکم تر فشارم داد و رفت سر میز نشست . کامل میز رو چیدم و تا خواستم شروع کنم با قیافه ی متعجبش مواجه شدم .
- چرا نمیخوری ؟
- امممم ... ببخشید اینو میپرسم ... ولی میشه بگی این چیه ؟
چند بار پلک زدم و جواب دادم : مگه کوری ؟ مرغه دیگه !
-اونو که میبینم مرغه ولی ... اخه اینطوری ...
با من و من زمزمه میکنم : خب ... زودتر ... میگفتی دوست نداری ... الان برات یچیز دیگه داغ میکنم ...
تا اومدم از جام بلند شم هول شد و گفت : نه نه به خدا منظورم اون نبود ... من فقط *سرخ شدن* تا حالا این غذا رو ندیدم ...
کمی مکث کردم تا ویندوزم بالا بیاد . بعد از خنده ریسه میرم . بعد از یه دل سیر خندیدن بریده بریده میگم : واهاهاییی ... ببخشید ... حواسم نبود ...
نفس عمیقی میکشم ، اشک گوشه ی چشممو پاک میکنم و با آرامش توضیح میدم : ببین فرزندم ! به غذا میگن زرشک پلو با مرغ . اینو از مامانبزرگم که تو یه کشور دیگه است یاد گرفتم ( خیلی آروم زیر لب زمزمه میکنم ) میگفت یاد بگیر واس شوهرت بپز ولی خدابیامرز فکر اینجاشو نکرده بود یه گاگول گیرم بیاد
- بله ؟
-ها ؟ هیچی هیچی ... خلاصه که اره احمق جون ، ازین به بعد باید به این غذاهای ناآشنا عادت کنی . چون من که با این غذاها بزرگ شدم
- توسط همون مادربزرگ گرام ؟
-یس باکا
-یکم مهربون تر باشی چیزی ازت کم نمیشه ها
با لبخندی ملیح قاشقو میکبونم تو ملاجش .
- کوفت کن نوش جونت .
DU LIEST GERADE
قبول کردن چیزی که سخته
Vampirgeschichten-completed- تمام شده نوع این داستان یجورایی رول پلی ماننده ^^ دختری که به خاطر ذات و درونش از سرنوشتش فاصله گرفته . و پسر سمجی که ول کن دختر نیست . *نکته قابل توجه : این داستان فرق داره چون اسمی از شخصیت ها برده نشده . یعنی یجور داستانه بین شما و...