پارت ۱۳(آخر) - آسودگی بعد سال ها

19 6 0
                                    

تا خواست شروع کنه با هیجان ازم پرسید : نمیتونی با قدرتت خوبش کنی ؟
- نه نمیشه . تمام قدرتم رو ... آخ ... گذاشتم واسه طلسم کردن تو . با این حال ... یکم که بگذره میتونم ترمیمش کنم .
- آها . پس ... فقط یکم کمک میکنم تا دردش و التهابش کمتر شه . سوختگیش در حد لول ۳ هه به خاطر همین میگم باید بری بیمارستان تا بافت پوستت رو پیوند بزنن .
- اگه بریم بیمارستان سریع متوجه اشکالات و نقص هام میشن اونموقع نمیتونم برگردم .
سری تکون میده و یک پماد برمیداره . تا به پوستم میخوره درد شدید تر میشه و تا مغز استخونم نفوذ میکنه . سرم رو به عقب میدم و دندونامو به هم فشار میدم . ولی چند دقیقه بیشتر دووم نمیارم و تو همون حالت از درد از هوش میرم .
.
.
.
بیدار میشمو چند لحظه به سقف زل میزنم . دستامو میگیرم بالا سرم تا وضعیتشونو ببینم . هر دوتاشون از سر انگشت تا حدودای آرنجم باندپیچی شده بودن .رو همون لبه ی تخت بلند میشم میشینم و ازش میپرسم : چه مدت بیهوش بودم ؟
جعبه رو گذاشت سر جاش .
-نیم ساعت .
- آها ...
دوباره به پشت دراز میکشم و بازومو میزارم رو چشمام . میاد نزدیک و با احتیاط دستمو بلند میکنه .
- الان حالت چطوره ؟ درد داری هنوز ؟
سری به نشونه ی نفی تکون میدم و به زل زدنم به سقف ادامه میدم .
-شام با من .
-باشه .
بلند میشه که بره . وسط راه وایمیسه. سرمو میچرخونم طرفش .
- چیزی شدش ؟
- نه یه خون دماغ ساده اس .
این جمله رو میگه و با عجله از اتاق بیرون میره .
بعد یکی دو دقیقه خبری ازش نشد . میرم دم در دستشویی و تازه صدای سرفه هاش به گوشم میرسه . در میزنم .
- حالت خوبه ؟ کمک نمیخوای ؟
جوابی نمیگیرم پس "با اجازه " ای میگمو در رو باز میکنم . قیافه ی پوکر فیسم با دیدن اون صحنه کمی تغییر میکنه . رو روشویی خم شده بود و سرفه میکرد ولی چیزی که این مسئله رو مهم میکرد این بود که اون سرفه ها معمولی نبودن چون اگه معمولی میبودن روشویی پر خون نمیشد .
-هی ...
سریع میرم پیشش و دستمو میزارم پشتش .
- آروم...آروم...
کمی پشتشو میمالم . در این باره واقعا سر رشته نداشتم و کاری هم از دستم بر نمیومد . بعد چند تا سرفه ی دیگه آروم تر میشه و فرصت پیدا میکنه تا حرف بزنه ولی تا میاد حرفشو بزنه جلو دهنشو میگیرم .
- هیس ساکت باش . اگه حرف بزنی ممکنه باز شروع بشن ...
قبول میکنه و به جای حرف زدن با انگشتش رو آیینه کلمات خیالی مینویسه .
- "اینا... اث...رات... طلسمه ؟ " ... امممم آره همچین عوارضی داره .
-"آها ... پس مشکلی ... نیست "  ... آره زیاد مشکل خاصی نیست .
.
.
.
.
.
آشپزخونه رو سپرده بودم بهشو خودم اومده بودم جلوی تلویزیون رو مبل لم داده بودم . با این دستای لعنتیم هیچ کاری نمیتونستم بکنم . با زنگ خوردن گوشیم بلند میشم و جواب میدم .
- الو ؟
+ سلام رفیق !
- سلام چطوری ؟
+ خوبم خوبم . امروز یه خبرایی شنیدم .
- چی ؟
+*لحن شیطانی* ببینم ... اول تو بگو ... پسره ...
- اوه اوکی ادامه نده ... اره همون چیزیه که به گوشت رسیده .
+*با ذوق و شوق* وای خدا وای خدا پس راست بود . بالاخره قبول کردی واهاهاییی الان میمیرم از خوشحالی .
-*خنده* هه نمیر لطفا نیازت دارم .
+ میرم به رئیس بگم که خبره واقعی بوده . بوچ بوچ خوش بگذره دو نفری فعلا بای .
- خدافظ خدافظ .
خندم میگیره و قطع میکنم .
+ به چی فک میکنی نیشت باز شده ؟
- اوه تو کی اومدی ! هیچی دوستم زنگ زده بود . سلام رسوند تبریکم گفت .
+ تبریک ؟
- آره ... تبریک . فک کنم یه جشن تو راه باشه .
+*هول شدن* ها ؟ کی ؟ کِی ؟ زمان دقیقش کیه ؟ برای چیه اصن ؟
- بابا آروم باش ... یه جشن سادس ... میریم و با ... خب یجورایی فک و فامیل من آشنا میشی . درواقع فامیل نه ؛ خب قبیله یا اصن هر چیزی دوست داری فک کن .
+ یااااا خداااااااا ... حالا چی بپوشم ...
نزاشتم بقیه ی غر غراشو ادامه بده : ای بابا . دوباره شروع کردی مث دخترا غر زدن ؟ نگران نباش فعلا نمیگیریم مخصوصا با این وضعیت گل و گلاب من !
+ اوکی ... پنج دیقه دیگه بیا سر میز ... شام آماده است .
جمله اش رو میگه و میره تو آشپزخونه . نفس عمیقی میکشم و کمی چشمامو میبندم تا فکر کنم .
- میبینی استاد ؟ بالاخره تونستم . حالا دیگه میتونی اون دنیا آروم بگیری . البته خودمم آروم میگیرم . چون دیگه لازم نیست نگران باشم . میبینیش ؟ یکم گیج میزنه ولی پسر خوبیه . *نشستن* خلاصه اون همه حرص خوردن سر من ... فک کنم نتیجشو داری میبینی .
بلند میشم تا برم تو آشپزخونه که با نجوای صدایی قدیمی می ایستم .
- آره شاگردم . میبینم و برای هردوتون آرزوی موفقیت میکنم .
the end
accepting something that hard
writer : violet misteria

__________________________________

خب اولین داستم توی واتپد تموم شد 😊
امیدوارم لذت برده باشید .
به زودی یه داستان دیگه رو شروع میکنم که قطعا اون طولانی تره 😹💔
اگه هم براتون سوال شد آخرش چی شد ؟ باید بگم نترسید اتفاقی نمیوفته واسه دختره فقط استاده مثه عزراییل ازون دنیا بهش سلام رسوند 😂

قبول کردن چیزی که سختهWhere stories live. Discover now