بکهیون وقتی از خواب بیدار شد چانیول رو کنارش ندید زیاد تعجب نکرد. حدس میزد رفته باشه سر کار بدون پوشیدن شلوارش، پیرهنشو پوشید و از اتاق بیرون اومد. خمیازه ای کشید حتی حوصله نداشت موهاشو شونه بزنه و سرش به خاطر الکل و گریه های دیشبش درد میکرد و یه جورایی از اینکه اونجوری جلوی چانیول اشک ریخته، پشیمون بود. به نظر نمیرسید اصلا نیازی بهش باشه. "خودمو الکی جلوش خرد کردم"
-نویوووو .. کجایی ؟هووی بچه گربه ی تنبل من گشنمه، معدم نابوده، سرم داره میترکه... نویوووقبل از اینکه صداشو بلندتر بکنه، با شنیدن صدای چانیول پشت سرش خشکش زد.
چانیول – بهتره وقتی توی بار ادای ادمای با ظرفیت رو در میاری و با تکیلا و ابجو خودتو خفه میکنی، به این چیزا فکر کنی
اب دهنشو قورت داد. انتظار نداشت که چانیول در مورد عوارض مصرف الکل بدونه ولی خب به هر حال چانیول هم تو اسپانیا زندگی میکرد و یه مرد بالغ بود. این بدجوری خجالت زدش میکرد، ترجیح میداد چانیول، اونو به عنوان یه دکتر باحال بشناسه.چانیول رو به روش واستاد و به صورت خجالت زده ی بکهیون، لبخندی زد. وقتی بکهیون مدام حرفای فیلسوفانه نمیزد و دست پاچه شده بود، به نظر خیلی بانمک میومد...اینو چانیول تو همون لحظه کشف کرد.
چانیول – برات پنکیک درست کردم
بکهیون نگاهشو دزدید و سرفه ای کرد. همونجوری که سعی می کرد به پوسته ی باحالش برگرده، لباشو جمع کرد.
-ممنون گرسنم بود
چانیول خندید و سرشو تکون داد.
-بیا بریم صبحونه بخور، هر چند از ظهر گذشته
باهم به اشپزخونه رفتن .. نویو همونجوری که بیلی رو بغل کرده بود، روی صندلی کنار بکهیون نشست.
بکهیون - تو مگه نرفتی سر کار؟
چان-رفتم وقتی برگشتم درستشون کردم
چانیول پنکیکی رو که به سختی امادش کرده بود، روی میز گذاشت. چانیول میخواست یه جوری وجدانش رو اروم کنه و از علاقه ی وحشتناک بکهیون به شیرینی خبر داشت. حتی تو همون لحظه هم بکهیون درست مثل یه بچه با ذوق به پنکیک ها نگاه میکرد. " هی بهتره عاشق پنکیکام بشی، من جونم سرشون در اومد!"
در واقع چانیول بعد از اینکه کارشو زودتر توی کارگاه تموم کرده بود، به زحمت از خانم پاپز خواهش کرده بود که روش پخت پنکیک رو بهش یاد بده، این برای خودش هم عجیب بود.تمام این سالها با اینکه شخصا عاشق پنکیک بود، هیچوقت سعی نکرده بود برای خودش حتی یه دونه بپزه اما حالا برای اون دکتر اونقدر زحمت کشیده بود.
وقتی چشمای ذوق زده ی بکهیون رو دید ناخواسته دستاشو با غرور به هم کوبید و با رضایت به پنکیکا نگاه کرد. میتونست با ذوق حتی داد بزنه ولی خب برای یه پسر 28 ساله این زیادی بچگونه بود.
اون طرف بکهیون نمیتونست نگاهشو از صورت چانیول بگیره "هی پارک چانیول تو داری میدرخشی" لبخندش، لبای قرمزش، دندونای سفیدش، موهای فر قهوه ایش، چشمای مهربون و گردش که میتونست تک تک احساساتشو مثل یه اینه توش ببینه. قلبش از اون تند تر نمیتونست بکوبه و بکهیون یه جورایی از همون لحظه بازی رو باخته بود ولی خودش هنوز نمیدونست.
VOUS LISEZ
Church Bells Fall ^ Completed
Fiction Historique«تویی که میگفتی دنیا رو بهم میدی، میشه پس بگیریش و برگردی؟» _______ یه شمع روشن کردم و با خودم گفتم "وقتی شمع ذوب بشه، دیگه بهش فکر نمیکنم" اما پنجره باز شد و شمع خاموش شد. گمشده ی من، حالا که دنیا نمیخواد فراموشت کنم. بالاخره یک روز... تمام شمعای...