•جاستین•
بعد از تعمیر آسانسور، درها را باز کردند و بوی خون، از چالهی خالی، به سرعت درون موتور خانه، لابی و پارکینگ پیچید.
تکه لباسهای سیاه رنگ، دیوار تیره که با قطرات خون مزیین شده بود و جسمی که دیگر غیر قابل تشخیص بود، درون آن چاله به چشم میخورد.
زین، لبهایش را درون دهانش کشید و سرش را بالا برد.
نمیخواست شکسته شدن دیوار غرورش را، که با قطرات کوچک اما قوی، در هم میشکست را کسی ببیند.نیکول، کنار زین روی زمین افتاده بود و مبهوت به تصویر رو به رویش، مینگریست.
-دوربینها...
زین، آرام زمزمه کرد و پلکهایش را محکم روی هم فشرد.
+اونها فقط خروج جاستین رو نشون دادن. هیچ چیزی از افتادن توی چاله آسانسور و پاره شدن کابلها ضبط نشده.
جک، جرعهای آب نوشید و آرام و شمرده توضیح داد.
زین، سری تکان داد و به چالهی خونین پشت کرد؛ با نفرت زیر چشمی به نیکول، که کاملا خشک شده بود نگریست و با قدمهایی بلند به سمت پلهها رفت.اکنون، وقت این نبود که نیکول مجازات شود.
هیچ مدرکی علیه او وجود نداشت اما حقیقت برای زین، کاملا روشن بود.
جاستین برای آن پسر جز ابزار، هیچ نبود و حالا مرگش، ثابت میکرد که وجود او، دیگر به کار نیکول و بالا دستیهایش نمیآمد.دانههای برف تازه نشسته، زیر بوتهای زین، چرق چرق میکردند. سوار ماشین شد و در را محکم کوبید.
شاید، تماس گرفتن با جاستین، یک اشتباه محض بود؛
شاید، اگر کمی منتظر میماند تا خود او به دیدنش بیاید و مثل همیشه، حقیقت را بازگو کند، اکنون زنده بود، نفس میکشید و زندگی میکرد.اما حال وقت سرزنش کردن خودش نبود.
او بایستی روی پیدا کردن رئیس نیکول تمرکز میکرد، ولی صدای جاستین، وقتی اولین بار او را ملاقات کرده بود، از ذهنش خارج نمیشد:"من فقط میخوام اون دوستم داشته باشه"
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
3 Years Ago:
با خوردن زنگ پایان کلاس ریاضی، نفسهای سنگین و بیحوصله، به تنفسی منظم و شاداب مبدل شدند.
نیمی از دانش آموزان کلاس را ترک کردند و برخی، بر روی نیمکتهایشان ماندند و بقیه، در گوشه و کنار کلاس، با دوستانشان، به صحبت ایستادند.
جاستین، کتاب کوچکش را از توی کیفش بیرون کشید؛ هندزفریاش را، درون گوشهایش قرار داد و موزیک مورد علاقهاش را پلی کرد.

YOU ARE READING
•SOUR DIESEL•
Randomو دوباره همون چشمها، چشمهایی که مثل سوردیزل بودند. همونقدر اعتیادآور، خطرناک و نفرین شده. " عزیزم! تماشا کن، ببین چجوری دنیات رو از چیزی که هست تاریکتر میکنم. با چشم دلت نگاه کن، چون من اون سوردیزلهای زیبا رو از حدقه درآوردم. ببین، ببین چقدر...