[صفحه شماره ۲۵۱:
اینن شبیه به یک خداحافظیه ، مث یه نامه ، شاید هم صفحه ی جداشده ایی از کتاب هزار برگ یک قصه! من هم مثل تو روز ها صبح از خواب پا میشم و شب میخوابم و هر روز به سر کار میرم ! شاید زندگی یکسان و حوصله سر بری باشه ولی بقول کویان (فعلا همینه که هست) ! ]
هوسوک برگه رو کند مچاله کرد و با حرص به طرف دیگه ایی انداخت ، باز توی سرش گفت نباید این بازی رو راه مینداخت که به این بی متنی برسه ! هوسوک نویسنده ایی بود که عقیده داشت نوشته ها باید بر اساس تجربه ها نوشته بشن ، یه نوع واقعیت نگاری ! کیف پولشو ورداشت و از خونه بیرون زد به سمت کافی شاپی که اون طرف خیابون خانه ش قرار داشت ، به یکم ارامش نیاز داشت تا دوباره شروع ب نوشتن کنه ، باریستای کافه که چهره خسته و اشفته هوسوک رو دید فهمید دوباره تو جنگ با کلمات شکست خورده !
+اوه اقای جانگ خوش اومدی!
-تو هنوزم منو اقای جانگ صدا میزنی!
+به رسم ادب! همون همیشگی؟
-اره یونگی ! هرچقدر جلوتر میرم به کافئین بیشتری نیاز پیدا میکنم
هوسوک سرش روی میز گذاشت و چشم هاشو بست تا صدای خورد شدن دونه های قهوه تو میکِر و عطر چاشنی بخش ش رو نفس بکشه! تنها کسی که میتونست باهاش راحت باشه همین باریستای سرد و ساکت این کافه بود که تموم پر حرفی های هوسوک رو بدون خستگی تحمل میکرد! هوسوک بعضی وقتا شک میکرد که اون واقعا یه آدمه، شاید یه ربات طراحی شده بود که قهوه های بی نظیر درست کنه و به حرف های مشتری ها گوش بده ، نقدش از این ربات این بود که طراحش واقعا با چه هدفی اونو انقدر خندان و سفید رنگ طراحی کرده ...
+بفرمایید اقای جانگ !
نگاهشو به یونگی داد ، طبق معمول همیشه ، لبخند میزد و پوست سفید رنگش رو مثل کاغذ دفتر به یاد نوشته های ناتمام هوسوک مینداخت .
-ممنونم و هوسوک! دوبارع فراموش کردی!
+ اوه بله ، اقای هوسوک
شکی نبود ک یونگی چقدر ادم خجالتی اییه و دور از چشم هم نبود که چقدر در تلاشه تا خودشو خجالتی نشون نده !
-نمیخوای ازم بپرسی دوباره توی کدوم مبارزه شکست خوردم؟
+ تو همیشه برنده ایی هوسوک مسئله اینه زود امید و انگیزتو از دست میدی !
- امید و انگیزه ... احساس میکنم شاید تا پایان کار حتی جونمم سر این کتاب از دست بدم
+مشکل چیه؟
- من نمیتونم بفهمم اونا چه حسی دارن یونگی ، من تا خودم اون احساسات رو تجربه نکنم تا خودم لمسشون نکنم نمیتونم چیزی بگم .. اصلا نباید این کارو میکردم نباید این کتاب رو شروع میکرد!
+اوه پسر تو تقریبا درست وقتی طناب نجاتت توی دستاته میخوای عمدا خودتو بندازی پایین؟
-طناب نجات؟
+اهوم ! تجربش کن ، تو میتونی اون نقش رو رایگان داشته باشیش ، برای یه مدت کوتاه !
با صدای باز شدن دوباره در کافه یونگی از کنار هوسوک بلند شد و سمت نشتری جدید رفت ، هوسوک احساس میکرد قطره قطره اون کافه سیلی رو تو مغزش اروم میکرد ، شاید یونگی درست میگفت ، باید تجربه ش میکرد ولی این راه شروعی میخواست ؟ از کجا باید شروع میکرد؟
پول قهوه رو روی میز گذاشت و موقع رفتن به یونگی گفت
-من انجامش میدم
یونگی لبخند تبسمی ایی بهش زد و بعد بیرون رفتن هوسوک توی دلش گفت (تو موفق میشی نویسنده جوان!)
سپتامبر ماه پر جنب و جوشی به حساب میومد ، همه در حال اماده شدن برای یه پاییز پر مشغله بودن و کم کم باید از تعطیلات تابستونیشون دل میکندن ، با شروع اکتبر یونگی به کشور خودش برمیگشت و کافه دوباره دست صاحبش میفتاد ، هوسوک همینطور که مشغول فکر کردن بود عرض اتاقش رو چند کیلومتری پیاده روی کرد! هوسوک از گرایش جنسی یونگی خبر داشت و تنها کسی که میتونست کمکش کنه هم یونگی بود ، حساب کرد تا رفتن یونگی فقط یک ماه وقت داره و تا پایان رسوندن کتابش ۲۵ روز ! گوشیش رو از جیبش در اورد و توی پیام کوتاهی به یونگی نوشت :(امشب ساعت ۷ میشه همو ببینیم ؟) و فرستاد ، یونگی پسر متین و مطیعی بود که میشد بهش با خیال راحت بهش اعتماد کنه !
نزدیک های ساعت هفت ، هوسوک از پشت پنجره یونگی رو دید که مشغول بستن در مغازه بود ، با عجله یقه شو مرتب کرد و لیست کارهایی که نمیخواد تحت هیچ شرایطی انجامشون بده رو جلوی دست گذاشت !
بعد شنیدن صدای زنگ در به سمت در رفت و پسرک ریز نقش سفید رنگی که با پیرهن راه راه قرمز مشکی و شلوار چسبان مشکی رنگش جلوی در بود رو به داخل بدرقه کرد ! تاحالا هیچ وقت یونگی رو بدون روپوش باریستاییش ندیده بود !
بعد از پذیرایی مختصری که تمامش به دید زدن یونگی از در و دیوار خانه هوسوک و دید زدن هوسوک از قد و قواره یونگی بود ، یونگی بی مقدمه چیزی از کیفش دراورد ،
+من توی حموم منتظرتم!
-حموم؟
+باید از یجایی شروع کنی خب
- ی.. ینی چی؟
+اووه نگران نباش آقای جانگ... اقای هوسوک...اه ..هوسوک شی!...
بیست دقیقه گذشته بود ، یونگی بی خیال از قیافه در هم رفته هوسوک از ماده لزج بد بوی روی موهاش داشت کتاب اثر پروانه ایی رو میخوند و جاهایی که بنظر جالب میومدن رو بلند تر میخوند تا هوسوک ام بشنوه !
هوسوک بلند شد که به دنبال یونگی بره ، پاش روی برگه ایی که روی زمین افتاده بود رفت ، برگه کارهایی که نمیخواست انجام بده! رسماً همین الانشم با مقاومت نکردنش برای رنگ کردن موهاش دیگه اون برگه به دردش نمیخورد ، برگه رو مچاله کرد و به طرفی انداخت ...!
-یو..یونگیا اینا یکم زیادی قرمز نشده؟
یونگی دستی تو موهای هوسوک کشید ، انقدر نرم بود موهاش یونگی رو ب خودش جذب کرد که اصلا حواسش نبود داره با موهای هوسوک چند لحظه ایی بازی میکنه!
+او..او..وون ..اون عالی شده ! من رنگ قرمز رو دوست دارم!
هوسوک کم کم به مرض کلافگی میرسید و از کمک یونگی ناامید میشد ،با احن سردی گفت
-خب..مرحله بعدی چیه؟ فقط از الان بگم ها من نه گی بار میرم نه وان نایت استند میخوام و نه هرچیزی که تهش به این دوتا ختم بشه!
یونگی از حرف هوسوک خنده ایی کرد
+خب پس برو تو گوگل بزن چطور یک فرد هم جنس گرا را درک کنیم، اینطورشاید تونستی بهتر بفهمی قضیه از چه قراره
-منو مسخره میکنی؟اره؟ اول موهام! بعد خودم! بعدش هم لابد میخوای ..
-نه یونگی نه اصلا پشیمون شدم
+هیی ، ادم عجولی هستی ! نکنه انتظار داری همه همجنس گرا ها باهات مثل من رفتار کنن ،پس در اشتباه نباش! صبرکن شاید ایده بهتری داشتم!
هوسوک که متوجه دلخوری یونگی شد
-ببخشید ولی درک کن یونگی سخته این مسیله برای منی ک تجربه ایی توش ندارم! ایده ت چیه؟
+میریم به مهمونی دوستم ، اونجا میتونی یه پسر انتخاب کنی که بری باهاش حداقل چند شات ویسکی بخوری و کارت راه بیفته !
-نهه ..من که گفتم گی بار نمیا...
+همین الان هماهنگش میکنم!
هوسوک بازهم ازینکه حرفش بی توجه رها شد دستی به پیشانی خودش زد ولی برای اینکه دوباره باعث دلخوری پسرک نشه چیزی نگفت ، ایده بدی هم نبود ،در حد چندتا شات ویسکی که اتفاقی نمی افتاد !
+خب فردا باید بریم به مونتیگو ،مهمونی اونجاس
-باشه ، ممنونم ازت یونگی
+امم هنوز که اتفاقی نیفتاده ،میتونم یه خواهش کنم؟
-البته
+میشه امشب رو اینجا بمونم؟ اگه تا خونه برم فردا ممکنه از خستگی خواب بمونم و ب کافه نرسم
هوسوک دو دل بود ولی اگه قبول نمیکرد هم نمیشد ،فقط دو گزینه داشت
الف:یا قبول کنه ، ب: یا قبول کنه !
-امم حتما .. مشکلی نداره میتونی توی اتاق مهمان بخوابی! منم بهتره استراحت کنم ، راحت باش
صبح روز بعد از خواب بیدار شد مشغول کش و قوس دادن خودش توی رخت خواب شد که یادش افتاد دیشب یونگی تونجا مونده سراسیمه پتو رو کنار زد و پایین رفت ، دراتاق مهمان رو که باز کرد قیافه خواب الود یونگی رو دید که شبیه فرشته های گمشده توی زمین شده بود ،انقدر نورانی بود که احساس کرد ماه شیری رنگ توی تخت خوابیده و جاشو به خورشید داده ! اونقدر شیرین بود دیدن اون پسر براش ک چند دقیقه ایی لبه تختش نشست و توی سکوت بهش چشم دوخت
-یونگی ..پاشو ..
یونگی پلک هاشو نیمه باز کرد و با ندیدن دیوار های سیاه رنگ اتاقش جا خورد
-هی هی اروم باش منم هوسوک، اقای جانگ!
+عااه هوسوکا تویی ، معذرت میخوام ... من .. اوه خدای من دیرم شده ..
بی توجه به هوسوک از جاش ببند شد و به سمت در رفت ، کفش هاشو با عجبه پوشید
+امشب بیا دنبالم اقای جانگ ... میبینمت!سعی کن خوشتیپ بنظر برسی ، در ضمن لازم نیست کت شلوارم بپوشی !
و بعد دروبست ، هوسوک به دنبالش و با دسدن حرکات یونگی خنده ش گرفته بود و چیزی نگفت اون پسر واقعا موجود عجیبی بود ! از پشت پنجره رفتن یونگی رو نگاه کرد ، اون پسر لبخند رو به هوسوک برگردونده بود ،از بین تمام مشغله های کاریش شاید داشت خودش رو از یاد میبرد و حضور گاه گاه یونگی تنها وقتی بود که برای خودش زندگی میکرد و به یاد خودش میفتاد!
(مونیتگو ساعت ۹:۴۰)
چشم دوخته بود به یونگی، اولین باری بود که در تمام عمرش پسری انقد زیبا میدید ، موهای ابی ، تیشرت سفید رنگی که با کت اسپورت طوسی ست شده بود ! استایلش بی نظیر بود ، با دقت تر که بهش زل میزد متوجه آرایش کمی رو صورتش هم شد !
-اوه خوشحالم که با کت شلوار نیومدی آقای جانگ ، و انقدر بهم مثل ادم ندیده ها زل نزن!
+یو..یونگی تو واقعا زیبا شدی!
با فهمیدن اینکه چی گفته دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت
+منظورم این بود که چیزه امم ...لباسات خیلی خوبن .. راستش من بیشتر از ست کردن این پیرهن مشکی با این شلوار خردلی رنگ چیزی ب ذهنم نرسید
-همین هم عالیه هوسوک ، انقد بی اعتماد به نفس نباش تو از پسش برمیایی!
+اهم... فک کنم رسیدیم ، همون ویلای کنار ساحله درسته؟
چشم های یونگی از دیدن خانه ویلایی دوست عزیزش تهیونگ برقی زد و با ذوق رو به هوسوک گفت
-اره اره خونه تهکوکی همون جاس!
+تهکوکی؟
-امم دوست دیوونه من تهیونگ بخاطر دوس پسرش جانکوک اسم پلاک ویلا رو گذاشت (تهکوکی)
هوسوک هنوز توی فکر هضم کردن کلمه دوست پسر بود ، ماشین رو جلوی خونه نگه داشت و به همراه یونگی پایین اومدن ، ویلا که نه بهتره بگیم قصر بود! هوسوک زیر لب گفت :( قصر پرنس تهیونگ و شاهزاده جانکوک!)
یونگی از حرف هوسوک خنده ایی کرد
-وقتشه بترکونی اقای جانگ ! شاید این تنها فرصتت باشه!
+سعی مو میکنم یونگیا ، بهتره بریم ...
هوسوک اونجا با ادم های زیادی اشنا شد تقریبا تمام دوست های یونگی!
تهیونگ و جانکوک رو زیر نظر داشت و لحظات عاشقانشون رو میدید
+بنظرم اینطوری موفق نمیشی اقای جانگ
-اوه یونگی تو اینجایی تقریبا فک کردم گمت کردم
+ پاشو وقت زیادی نداریم باید باید با یکی اشنا شی ،اونجاروببین اون نامجونه ،لیدر اکیپ ، اون پسر جنتلمنیه هوسوک شی ، قطعا توی این مهمونی برات بهترین گزینس
-تو مطمعنی یونگی؟ من نمیدونم حتی باید چطور رفتار کنم
+فقط طوری نباش که فک کنن اول تجربته ،من بهشون گفتم توام مثل مایی !
هوسوک هوفی کشید و سمت نامجون که کنار بار نوشیدنی ها نشسته بود رفت و یه نوشیدنی ریخت ونشست نزدیک نامجون ، پسرک قد بلند و هیکلی اندام رو براندازی کرد ، تمام تلاشش رو میکرد که اظطرابش رو نشون نده و سر حرف رو باز کرد
-امم راستش من زیاد به این مهمونی ها عادت ندارم .. زباد اهل شلوغی نیستم
»جدی؟ اوه منم دقیقا همینطور هوسوک شی ، اونا توی عالم خودشونن و من توی عالم فکر و خیالات خودم!..
یونگی کنار جیمین و تهیونگ و جانکوک نشسته بود و دستاش قفل دست های جیمین از زیر نگاه خشمبارش هوسوک و نامجون رو نگاه میکرد ،
جیمین:هیونگ تو امشب واقعا شبیه به یه گربه عصبانی شدی که روشاب ریخته باشن!
تهیونگ:شاید هم عاشق شدی!
جانکوک:یونگی و عشق! تهیونگگ فکرشم نکن بیبی
جیمین : اوه من میتونم سرش با شما دوتا احمق شرط ببندم
یونگی متوجه شد هوسوک و نامجون بلند شدن که برن میان جمعیت و برقصن با حرص دست جیمین رو فشار
یونگی:نیازی به شرط نیست ، پاشو دنبالم بیا
صدای داد فریاد جیغ های تهکوک بلند شد ،جیمین هم که دلش برای منحرف بازی هاش تنگ شده بود به دنبال یونگی راه افتاد ..
هوسوک کاملا مست شده بود و پاک ظرفیت پایینش توی نوشیدن رو فراموش کرده بود آنقدری که متوجه لمس های نامجون نمیشد فقط میخواست هیجان بدنش رو با رقص وسط اون جمعیت بالا بیاره! نامجون هم خوب کارشو بلد بود ، خوب میدونست چطور نزاره این پسر جذاب روبه روش از چنگش خارج بشه ..
توی اتاق بالا ، یونگی کنار جیمین روی تخت دراز کشیده بود و احساس میکرد کم کم تحمل صدای اون موزیک مسخره داره براش سخت و سخت تر میشه ، خوب میدونست از اولشم خواست به هوسوک کمک کنه تا خودش به چشم هوسوک بیاد ! ولی حالا داشت شکست میخورد درست شبیه هوسوک موقع نوشتن! میخواست حس الهام بخشی که هوسوک بهش نیاز داره از سمت خودش باشه اون مدت ها بود که به وجود هوسوک به قهوه های همیشگیش به نگاه کردن به پنجره اتاقش عادت کرده بود!
جیمین:منو اوردی اینجا که سقف اتاق تهیونگو بهم نشون بدی؟
یونگی:تو همین الانشم شرط رو بردی چیم چیم!
جیمین: باز رگ دیوانگیت بالا زد هیونگ؟
یونگی:چطوری بهش اعتراف کنم؟
جیمین با چیزی که شنید به گوشاش شک کرد ،از جاش بلند شد و روی یونگی خیمه زد و یقشو گرفت
جیمین:چیییی؟اعتراااف؟ مین یونگییی ما عاشق شده؟؟؟دارم درست میشنوممم! این گونه های سرخ شده ...
یونگی:هیکل گندتو از روم وردار ... یااا
جیمین:تا جوابمو ندی نمیزارم بری
یونگی:نمیدونم جیمین نمیدونم..ممکنه حسمون مشترک نباشه! اون اصن همجنسگرا نیست!
جیمین:چیی؟ولی تو که پشت تلفن ..
یونگی: اون یه نویسنده س ، بخاطر شخصیت کتاب جدیدش که یه ادم همنجسگراعه نیاز به الهاماتی داشت
جیمین: و تو شدی الهه الهامات به گِل نشسته !
یونگی: اون و نامجون .. هووف ، نمیتونستم ببینم چطور داره باهاش گرم میگیره اونم طبق چیزایی که خودم بهش گفته بودم
جیمین:یاااا هیونگ تو خیلی احمقی ، خدای من تو حتی از تهکوکی ام احمق تری ! ولی ..وایسا .. صبر کن! چییی؟ نامجون؟ نگو که به نامجون معرفیش کردی!نه نهه هیونگ یالاا پاشووو تا باکرگیشو از دست نداده پاشووو یکاری کن
جیمین از روی شکم یونگی بلند شد و بزور اونو میکشید ولی یونگی بی حس شده بود پاهاش به زمین میخ شده بودن و قلبش سنگینی زیادی احساس میکرد
یونگی:مهم نیست چیم چیم
جیمین:شانستو امتحان کن، به هر حال تو حق داشتن این یه شانسو داری
یونگی با نگاه بی حالی به جیمین چشم دوخت
جیمین: البته اگه تا الان شانست توسط نامجون به فاک نرفته باشه !
تمام سالن رقصو گشت اثری از هوسوک نبود ، کم کم داشت نگران تر میشد از مخمصه ایی که هوسوکو توش انداخته بود! که با شنیدن صدای خنده هایی آشنا روشو برگردوند ،نامجون هوسوکو به دیوار حیاط باغ تکیه داده بود و داشت انگشت هاشو روی خط سینه هوسوک میکشید ، از نگاه هوسوک ب نامجون متوجه شد که هوسوک مست تر از این حرفاس که موقعیتش رو بفهمه وگرنه بدون اینکه یونگی کاری کنه هوسوک خودش نامجونو توی اسید حل میکرد !
یونگی:نامجونااا ولش کننن عوضی
نامجون: هی یونگی ، دوستت چیز خوبیه ، مرسی که او....
به ادامه حرفش نرسیده بود که مشت یونگی توی صورتش نشست ،هوسوک با مردمک های لرزانش سمت یونگی چرخید و دستش توسط یونگی کشیده شد ، پشت ماشین هوسوک نشست و با عجله بهراه افتاد
هوسوک:چرا رفتیم؟ داری منو کجا میبری..؟ هی هی برگرد !
یونگی تمام مدت فقط با خشم و سکوت به جلوش چشم دوخته بود ، تگه دیرتر میرسید بعدا نمیتونست باید چه جوابی ب وجدان درونش نثار کنه! از اون بدتر اگه اتفاقی برای هوسوک میفتاد خودشو نمیبخشید
کنار جاده ماشینو ناگهانی متوقف کرد ، هوسوک توی صندلی ش فرو رفت و به یونگی ایی که سرشو روی فرمان گذاشته بود نگاه میکرد ، اثرات مستیش با ترسی که از یونگی گرفت توی طول راه کمی پریده بود
هوسوک:تو خوبی؟ خوبی یونگی؟
یونگی: تو نیاز داشتی به چیزی که بهت الهام بده برای اون نوشته کوفتیت جانگ هوسوک درسته؟
هوسوک با صدایی ارام تر جواب داد: ا..ارره
یونگی:هیچ حسی پشت این قضیه نبوده و نیست درسته؟
هوسوک فقط با سر تایید میکرد
یونگی: تو گذاشتی تمام مدت توجهت به اون عوضی جلب باشه درسته اقای جانگ؟
هوسوک:اهم ..یون..یونگی منظورت ..من .منن مست بودم ..
یونگی: تو مست بودی ولی تمام مدت منه احمق توی هوشیاری کامل خودمو جلو انداختم که به چشم بیام و اخرش دستی دستی تورو به اون نامجون عوضی دادم! من مست نبودم و گذاشتم تو بدنت لمس بشه ! من مست نبودم ولی انقدر احمق بودم که زودتر بهت بگم چقدر دوستت دارم و درست زمانی که تو مست نبودی فقط به من نگاه کردی!
هوسوک نمیدونست تمام چیزهایی که دارع میشنوه حقیقته یا نه فقط مطمعن بود این یونگی ایی که جلوشه نه اون دوست کافه دارشه نه اون پسرک ربات مانند همیشه خندان نه اون ماهی که اون شب توی تخت خوابش دیده بود! پسر روبه روش حالا اصلی ترین تعریفی بود که میتونست برای یونگی صرف کنه! دلش با هر کلمه ایی که یونگی به زبون میاورد میلرزید ، دست هاش برای گرفتن دست های یونگی منقلب تر میشد و میخواست برگرده به اولین باری که یونگی رو دید ، اولین باری که با یونگی قرار گذاشت ، اولین باری که مرحمش شد یونگی ، و اولین باری که به یونگی فقط به نگاه یه دوست نگاه نکرد ولی چون از حسی که داشت میترسید فقط پنهانش کرد و روش سرپوش گذاشت !
یونگی عقب کشید از سکوت هوسوک از چیزی که انتظارشو داشت و براش بعید نبود
هوسوک: من میترسیدم ، من میترسیدم که پذیرفته نشم یونگی این فقط یه ترس بود از بچگی یه ترس بود ، اون اون کتاب .. من راجب بهش دروغ گفتم ، اون شخصیتی که دارم مینویسم خودمم ، خودم و تمام حس های سرکوب شدم از ترس این جامعه ، من نمیتونم مثل تو و دوستات بی باک باشم یونگی ، نمیتونم اهمیت ندم که بیمار خطابم کنن! من فقط نمیتونستم و نمیدونستم باید چیکار کنم ...
یونگی سرشو بین دو دستش فرود اورد که هوسوک قطره های اشک درخشانش رو نبینه ، سرشو برگردوند و نگاهی به چهره غم بار هوسوک کرد ، بی درنگلب هاشو روی لب های هوسوک گذاشت و بوسیدش ، دستش روی چشم های هوسوک گذاشت و با دست دیگش انگشت هاش رو میکشید و گردن هوسوک رو لمس میکرد ! لب های پر عطشش رو از صحرای خشک لب های هوسوک جدا کرد و بدون اینکه دستش رو از روی چشم هاش برداره نگاهش رو قفسه سینه ی هوسوک داد که بالا پایین میرفت و برای نفس کشیدن تقلا میکرد !
یونگی: دیدی من هم تونستم مثل ادم های دیگه ببوسمت ، لمست کنم و یهت همون لذت رو بدم! چشم هات رو بستم تا نگاهم نکنی که یک پسرم یه مردم ! دیدی دست های منم اون لطیفی لذت رو به پوست تنت داد ! من گذاشتم روحم رو بچشی هوسوک نه بدنمو ! نه چیزی که ظاهرا هستم !
فک کنم تمام الهامات لازم بهت شد .. بهتره برگردیم خونه ...
بی توجه به اینکه دستش با اشکهای هوسوک تر شده ، دستشو ورداشت و خودشو جدا کرد و شروع کرد به رانندگی ، هوسوک دیگه از کنار یونگی بودن دل نمیلرزید از قضاوت شدنش دلش نمی لرزید از اینکه بقیه راجب بهش چی فکر خواهند کرد نمیترسید ، یونگی تمام شجاعتش رو توی اون بوشه به هوسوک ثابت کرد و حالا تنها چیزی که دل هوشوکو میلرزوند این یود که اگه از یونگی بخواد باهاش بمونه ! قبول میکنه یا نه؟ ....میخواست الهه ی الهام بخشش رو کنار خودش داشته باشه و با هربار دیدنش شجاعتشو جمع کنه تو دستاش ، هوسوک میخواست ماهش رو توی تخت خوابش نگه داره و بغلش کنه و به خورشید هیچ وقت پسش نده ..
.
.
[صفحه شماره۲۶۳:
از هرچیزی که هستید نترسید ، ما توی دنیا چیزی به اسم ادممعمولی نداریم فقط کافیه به دنبال خود درونتون برید و یپذیریدش ، مهم نیست چی خطاب میشیم مهم اینه توی آیینه خودمون یه قهرمان ببینیم نه یه کوله بار از حس های پنهونمون که با ترس دور خودمون پیچیدیمش ! بزارید شکست بخورید تا بدستش بیارید ... ما همه از یه جنس قضاوت میشیم ! از جنس روح درونمون نه شکل و جنسیت برونمون...!]writing by :letsssope
ووت یادتون نره ⭐
YOU ARE READING
Experience - SOPE
Fanfiction°من هم تونستم مثل بقیه آدما ببوسمت ! چشم هاتو بستم که روحمو بچشی نه جسمم رو ....° |کاپل : سپ ، تهکوک ، یونمین، نامهوپ| |ژانر : رومنس،اجتماعی | از وان شات حمایت کنید 🕊️⭐