هارین با تعجب به پسری که به نرده های بالکن سالن رقص تکیه داده بود،خیره شده بود باورش نمیشد که پسر توی خیاط خونه پادشاه سرزمین ملوری باشه و بدتر از اون که صاحب همون آهنگ باشه سرش از این همه تشابه به درد اومده بود،ولیعهد سرزمین چان جلوی چشم هارین بشکنی زد
-یا...درسته همدیگرو میشناسید ولی نباید اینطوری به یه پادشاه زل بزنی
هارین با ابروهایی توهم کشیده مسیر نگاه خیره اش رو عوض کرد این دفعه چانیول روهدف گرفت
-یا به منم نمیتونی زل بزنی ناسلامتی ولیعهد مملکتم
هارین بالاخره بعد ازمدت طولانی لب هاش رو کمی تکون داد
-پس نظرتون چیه به جناب پادشاه بگی برن اونور کل منظره رقص رو گرفته
چانیول خنده ایی کرد و از شوق خنده دستاش رو بهم کوبید
-هیونگ برو کنار پرنسس میخواد منظره سالن رقص رو ببینه
بکهیون جامش رو کمی تکون داد که باعث شد کمی غلیظ تر بشه به درون جام نگاه کرد تقریبا آخراش بود پس به خدمتکارش اشاره کرد تا یکی دیگه واسش بیاره
-من خود منظره ام
پوزخندی زد و آخرین جرعه جامش رو هم سرکشید،هارین که کم کم داشت از این رفتار گستاخانه دو پسرخسته میشد از جاش بلند شد و از منظره بالکن به سالن رقص نگاه کرد سعی میکرد جوی رو پیدا کنه با دیدن دختر لباس سرخ رنگ درحال رقص حدس زد که جین یونگ بالاخره به چیزی که میخواست رسیده باشه بکهیون کنارهارین ایستاده بود به نیم رخ هارین نگاه کرد این دختر از همون روز اول به فردی که خیلی وقت پیش میشناخت شباهت داشت
-ما قبلا همدیگرو دیدیم؟
جام شرابش رو لبه ی بالکن گذاشت و منتظر جواب هارین موند،هارین با کلافگی بهش نگاه کرد
-دارید منو دست میندازید؟خودتون بهتر میدونید که کجا همدیگرو دیدیم
و دوباره به سالن رقص نگاه کرد جوی خیلی زیبا و ظریف همراه یارش میرقصید،صحنه رقص از بالکن خیلی کوچکتر دیده میشد
-بانوی من اتفاقی افتاده؟
بکهیون از هارین پرسید و جامی که الان پرشده بود رو به لب هاش نزدیک کرد
-از عذاب داد من لذت میبری؟
هارین با چشمانی پر از عصبانیت به بکهیون خیره شده بود
-اصلا فقط خیلی چیزا هست که دوست دارم بدونم
وجامش رو به دست خدمتکار داد و به طرف مبل رفت و کنار چانیول نشست
-میشه بگی چیشد که همچین مدل لباسی انتخاب کردی؟
و به قسمت پاره شده لباس هارین اشاره کرد
-یا...به چی نگاه میکنی؟
-به قسمت کوچیکی از لباست که پاره شده
چانیول گفت و بعدش خندید
بکهیون به مبل تکیه داد و به دختر روبرواش نگاهی انداخت
-هانو میشه دوشیزه کیم رو ببری به یکی از اتاق ها و مِی رو صدا کنی که بره اونجا
هارین با تعجب به خدمتکاری که سعی میکرد راه روبهش نشون بده نگاه کرد و بعد به بکهیون
-منظورتون از اینکارها چیه؟
بکهیون دستاش رو تو آسمون چرخوند
-کمکت کنم
-چرا؟
بکهیون دستاش رو دراز کرد و دوباره جامش رو از سینی خدمتکارش برداشت ولی این دفعه همه رو تا ته سرکشید
-چون من میخوام
و دست هارین رو کشید و همراه خودش برد
**********
جوی از بین جمعیت رد میشد تا شاید بتونه جایی رو برای مخفی شدن پیدا کنه با نواخته شدن اولین آهنگ رقص متوجه شد که برای مخفی شدن کمی دیر شده به زودی سروکله جین یونگ پیدا میشد و دیگه نمیتونست از دستش فرار کنه،پسر نقاب پوشی روبروش ظاهر شد،جوی چشماش رو چرخوند باورش نمیشد جین یونگ به این سرعت تونسته باشه پیداش کنه
-مطمئنم منو زیر نظر داشتی که انقدر سریع تونستی منو پیدا کنی
به پسر روبروش نگاه کرد نمیتونست بفهمه پشت اون نقاب چه کسی هستش ولی الان این رو مطمئن بود اون فرد جین یونگ نیست پس هنوزم فرصت فرار داشت ولی با دیدن جین یونگ که کنار خواهرش رزی ایستاده بود و به مجلس رقص زیرزیرکی نگاه میکرد تا شاید بتونه جوی رو پیدا کنه،جوی آهی از سرناچاری کشید باورش نمیشد نه راه پس داره نه راه پیش،نفس عمیقی کشید خواست به سمت جین یونگ حرکت کنه که دستش توسط همون فرد نقاب پوش اسیر شد
-میشه رقص اولت رو به من بدی؟
جوی کمی به صدای اون فرد دقت کرد خیلی آشنا بود اون صدا و حتی سیمای پشت اون نقاب
-ما همدیگرو میشناسیم؟
پسر صاف ایستاد و لبخندی زد و گفت
-قطعا جنابعالی بهترین دوست خواهرم اولیویایی هرروز سحر میای خونه ما
وحالا اون هاله ابهام نقاب از روی صورت پسر کنار رفته بود پس اون فرد کیم اون وو بود،جوی پاشنه کفشش رو محکم روی پای اون وو کوبید
-دختره روانی چته؟
جوی موی سرش که جلو چشمش اومده بود رو با فوت به بالا پرت کرد
-چطوری میتونی همینطوری از یکی مثل من درخواست رقص کنی؟
اون وو که حالا کمی درد پاش کمتر شده بود با حرص به جوی نگاه کرد
-ببخشید قصدم کمک بود بهت
جوی خندید
-تو کمک به من؟تموم این سالها احیانا من بودم که خودم رو تحقیر میکردم نه؟
اون وو لبخندی زد وبا چشماش که لبخند میزدن به جوی خیره شد
-دشمن های دیروز دوست های فردا هستن نشنیدی اینو بانو پارک؟اومدم باهات معامله کنم
جوی اون وو رو کنار زد و به طرف مخالف جین یونگ حرکت کرد
-یا سویانگ شی گوش کن بعد برو،مگه نمیخوای از دست جین یونگ هیونگ خلاص شی؟
-نه نمیخوام ،من هیچوقت نمیتونم از دستش خلاص شم فهمیدی؟فقط باید فرار کنم
اولین قدم رو برداشت دستش کشیده شد و بغل اون وو افتاد،اون وو دست جوی رو آروم بلند کرد و شروع کرد به رقصیدن
-بانو پارک فقط حرکات منو دنبال کن
و هردو شروع به رقصیدن کردن جوی به پسر مقابلش نگاه کرد
-تو چت شده؟
اون وو به پایین نگاه کرد،چشمای دختر تعجب رو فریاد میزدن
-بانو پارک اینطوری با تعجب بهم نگاه نکن گفتم که این رقص رو فقط به چشم یه معامله دوطرفه ببین هردوی ما سود میکنیم
-دقیقا تو چه سودی میکنی؟
و همون موقع اون وو جوی رو کمی به خودش نزدیکتر کرد و آروم درگوش جوی زمزمه کرد
-اول اینکه لازم نیست با جی وون برقصم دوم اینکه شانس رقصیدن با همچین بانوی زیبایی گیرم اومده
و دوباره فاصله بین شون رو زیاد کرد،جوی با چشمایی پر از تنفر به پسرروبه روش نگاه کرد اونقدری که از جین یونگ متنفر بود از اون وو هم تنفر داشت شاید هم بیشتر
اون وو به چشمای پر از نفرت جوی نگاه کرد خودش هم میدونست چرا جوی ازش متنفره،اشک نفرتی که از چشمای جوی رو صورتش چکید رو دید چشماش رو روی اشکاش بست مثل اولین دفعه،مثل همیشه...
اولین آهنگ تموم شد و جوی سریع دستش رو از دست اون وو بیرون کشید و سریع به طرف در خروجی دوید نیاز داشت که کمی هوای تازه بهش برسه
اون وو به دستی که همین حالا هم خالی بود نگاهی کرد،هنوزم جوی فرار کردن رو به موندن و مقاومت ترجیح می داد بعد از گذشت سیزده سال هنوزم این عادت رو داشت مشکلاتش رو فقط توخودش میریخت
********
جوی اشکایی که از چشماش میریختن رو سریع پاک میکرد ولی انگار اشکاش تمومی نداشت،دستش رو روی قلبش گذاشت هنوزم درد میکرد،درد تنهایی که نمیتونست مهارش کنه کم کم اون اشک ها تو اون قسمت ساکت باغ قصر به هق هق تبدیل شده بودن این هق هق ها سکوت باغ رو بهم زده بود،دستمالی که توسط کسی رو صورت جوی هدایت میشد گریه هاش رو قطع کرد به پسرباموی سفید روبروش نگاه کرد
-میدونی که همیشه از اینکه اشکت رو ببینم ناراحت میشم با این اوصاف هنوزم گریه میکنی؟
جوی با دیدن صورت اون فرد میون اون همه گریه لبخندی زد
-میدونی که نباید اینجا باشی؟تو که نمیبینی...
نمیخواست این رو بگه ولی از دهنش در رفت
اون فرد لبخندی زد و روی صندلی سنگی باغ کنار جوی نشست
-تاوقتی که تو آروم باشی اینجا هستم و درسته من نمی بینم ولی حسش میکنم
-معذرت میخوام
جوی سرش رو روی شونه ی اون فرد گذاشت،پسر به جوی نگاه کرد نمیدونست دلیل عذاب های جوی چیه ولی خیلی خوب میدونست چی میتونه آرومش کنه
-میخوای پرواز کنی؟
پسر پیشنهاد داد
-نمیخوام...ولی مرسی که پیشنهاد داد
و با شونه اش ضربه آرومی به اون شونه های محکم زد
جوی به ستاره های آسمون نگاه کرد و بعد صورت اون پسر،پسر هنوزم به روبروش چشم دوخته بود مثل همیشه
-کریس....دنیارو چطوری میبینی؟
کریس لبحندی زد
-تاریک
جوی لب هاش رو تو دهنش جمع کرد شاید نباید همچین سوالی رو میپرسید
-من معذرت میخوام نمیخواستم ناراحتت کنم
-ولی تورو مثل هاله ایی از نور میبینم...هم تو وهم خواهرت
جوی با شنیدن کلمه ی خواهر لبخندی زد و به گردن کریس نگاه کرد هنوزم سنگ اوقیانوس اورانوس گردنش بود
-توهم هنوزم بهش وفاداری
کریس دستش رو بلند کرد و گردنبندش رو لمس کرد،با لمس اون گردنبند میتونست حسش کنه،تموم عشق ومحبتی که درونش جمع شده بود
"یونااسم سنگ و صاحب قلبش رو آروم زمزمه کرد"
-میدونی جوی...یونا منو اینجوری قبول داشت...باهمین نفرین منو دوست داشت...اون مثل پدرم نبود،پدرم برای اینکه جرم نیاکانمون رو پنهون کنه عملا منو کشت هیچوقت اجازه ندارم تو مراسم های سلطنتی حضور پیدا کنم،حق ندارم برادرهام رو ببینم فقط حق دارم تو دنیای تاریک خودم زندگی کنم،دنیام بااومدن یونا بزرگتر و روشن تر شد ولی پدرم حتی به اون دنیا کوچیک روشنم رحم نکرد
قطره اشکی از اون چشمای تاریک ولی پرازغرورش روی صورتش لغزید
-بعد یونا ...تو دوباره کنارم اومدی ولی هنوزم اون خلا رو احساس میکنم خلایی که تو دوست کوچیکم نمیتونی اون رو پر کنی
و دستش رو بلند کرد و اشک های صورت جوی رو پاک کرد
-بیا گریه رو کنار بزاریم...از برادر هام بگو بزرگ شدن؟
جوی لبخندی زد این شگرد کریس بود برای اینکه موضوع رو عوض کنه
-امم...شاهزاده جین امشب با همسرش و خونواده همسرش اومدن ،خیلی زیبا و برازنده به نظر میرسن شونه های پهنشون توی لباس سلطنتی خودشون رو نشون میدن
کریس با ذوق و علاقه ی خاصی به تعریف ها و توصیف های جوی از برادرهاش گوش می داد
-همسرش چی؟اون جین رو دوست داره؟
جوی لبخندی زد و سعی کرد جیسو و عشقش به جین رو کامل و زیبا برای کریس شرح بده
-جیسو اونی امشب خیلی خوشگل شده ولی حتی یک ثانیه هم بازوی همسرش رو رها نکرد با چشمایی پر از عشق رقص اول رو شروع کردن اونا خیلی همدیگرو دوست دارن
-چانیول چی؟
جوی کمی فکر کرد امشب فقط یکدفعه چانیول رو دیده بود
-اوه ولیعهد هم خیلی خوب بنظر میرسیدن...شما برادرها همتون خوشتیپ اید
کریس لبخند میلحی زد سعی کرد برادرهاش رو همونطور که جوی گفت تصور کنه،خودش رو کنارشون تصور کرد چقدر خوب میشد برای اولین بار برادرهاش رو در آغوش بکشه
-جوی.....
با صدای فردی که به طرفشون نزدیک میشد هردو از اون منطقه راحتی که داشتن بیرون اومدن،کریس خیلی خوب اون صدارو میشناخت ولی اون صدا کریس رو نه!
کریس سریع به سمت بالا پرواز کرد و خودش رو پشت یکی از مجسمه های سنگی قصر پنهون کرد
-اونی اینجا چیکار میکنی؟
یونا خواهر جوی دستش رو دراز کرد و موهای خواهرش رو درهم پیچ داد
-دیدم با کلی غصه از سالن دویدی بیرون واسه همین نگران شدم داشتی تنهایی اینجا با خودت حرف میزدی؟
و کنار جوی،دقیقا جای کریس نشست،جوی با غصه به خواهرش نگاه کرد
-اونی واقعا چیزی یادت نمیاد؟
یونا لبخند زد و با گیجی از جوی پرسید
-چی رو باید یادم بیاد؟
جوی از جاش بلند شد،میدونست خواهرش هرگز نمیتونه کریس رو بیاد بیاره
-اونی بهتره بریم داخل نسیم شب اذیتم میکنه
*******
هارین با اضطراب طول اتاق رو طی میکرد از وقتی که بکهیون اون رو به این اتاق آورده بود خیلی گذشته بود،از شدن اضطراب و نگرانی که داشت نه میتونست بشینه نه کاری بکنه،کمی با خودش فکر کرد این فرد پادشاه سرزمین ملوری یه دفعه با بیاد آوردن چیزی از حرکت ایستاد
-سرزمین سوهو
تقریبا داد زد
با دونستن این موضوع دوباره شروع به طی کردن طول اتاق شد مثلا چی باید میپرسید"اوه شما پادشاه سرزمین ملو فردی به اسم سوهو رو میشناسید!اوه چطور؟حقیقتش اون برادرمه و ماهم متعلق به این سرزمین نیستیم هاهاها"
باورش نمیشد حتی به همچین چیز مسخره ایی فکر کرده،با ضربه آرومی که در اتاق خورد متوقف شد آروم جلو رفت و در رو با احتیاط باز کرد ولی کسی جلوی در نبود
"مطمئن ام صدای در شنیدم"
در رو دوباره بست ولی با کشیده شدن پشت لباسش سریع برگشت ولی بازم کسی اونجا نبود
ESTÁS LEYENDO
polaris:chan Empire
Fanficهارین دختر کنجکاویی که برادرش رو خیلی دوست داره متوجه رفتارهای عجیب برادرش و دوستش میشه و به دنبال اونها راهی سرزمین میشه که تنها چیزی که از اونجا میدونه داستان های داخل کتاب هاست در فصل اول هارین پا به کشور چان جایی که خونه قبیله سیمرغ هستش میزازه...