MAIYH.ৡ17

991 148 16
                                    


حوله رو بین موهاش فرو برد و قبل سشوار کردنش، کمی از خیسیش رو گرفت.
موهاش که مرتب شد، کت و شلواری که انتخاب کرده بود رو از رگال بیرون کشید و پوشید.
از کراوات متنفر بود چون به نظرش چیز اضافی بود و هیچ فایده ای برای بهتر شدن استایل نداشت.
ساعتی متناسب با کت و شلوارش برداشت و برای خودش انداخت... و در آخر خودشو تو دریایی از ادکلن غرق کرد.
از اتاقش خارج شد و قدم قدم، با اقتدار پله هارو پایین اومد.
اون پسر پشت میز نشسته بود و با استایلی مشابه دیروز، درست وقتی که بعد یکسال اونو دیده بود، داشت صبحانه میخورد.
قراردادشون رسماً شروع شده بود و این به نگرانی هاش دامن میزد.
نگاه یونگی حتی برنگشت و همچنان به خوردن ادامه داد. اگر قرار بر بی توجهی بود، تهیونگ هم میتونست این کار رو به نحو احسن انجام بده.
پشت میز با فاصله سه تا صندلی باهاش نشست و زن میانسال که سرخدمتکار خونه بود به یکی از دخترهای جوون گفت که سریعاً صبحانه تهیونگ رو آماده بکنن.
بعد از اینکه انواع و اقسام خوردنی ها جلوش چیده شد، اول کمی از آب پرتقال طبیعیش نوشید وبعد نون تستش رو آغشته به عسل کرد و کم کم شروع به خوردن کرد.
با فکر به دیشب و خواب عجیبش جرعه ای که تازه نوشیده بود به شدت به گلوش پرید.
یونگی با هول صندلیش رو بیرون کشید و به سمت تهیونگ رفت.
لیوان آب رو به دستش داد و باعث شد کمی پوست دستشون به هم سابیده بشه...
تهیونگ با وجود سرفه های شدیدش متوجه پایین بودن دمای دست یونگی شد.
دستش رو با تردید بالا آورد تا به پشتش بزنه ولی هرکاری که کرد نتونست. این جزو کد های مغزش نبود. اون حق نداشت به دامش دست بزنه. اون...
افکارش با به عقب کشیده شدنش نصفه موند و ثانیه ای بعد خانم یون رو دید که دستش رو به پشت تهیونگ میزد.
دیگه براش مهم نبود...
اون حتی جرعت نکرده بود که بهش دست بزنه... پس چطور قرار بود پیروز این میدان باشه. چطور قرار بود درمان بشه؟
این از درک آدم های معمولی خارجه... مثل اینکه بگی دستتو درون آتش ببر که سرطانت خوب شه... اون آدم با تمام وجود خواستار سلامت بدنشه اما نمیتونه دستش رو بسوزونه... بحث خواستن نبود... یونگی نمیتونست و این حقیقت تلخی بود.
همین نتونستن بود که باعث شد پا بزاره تو میدون جنگ علیه سونگ ایل... پسرش باید دست خودش رو میسوزوند. پسری که با پریدن یکم آبمیوه به گلوش وجود یونگی داشت نابود میشد.
از خونه خارج شد و بی توجه به تهیونگ به سمت رانندش رفت.
نگرانی هاش رو درون افکار تو در توی ذهنش اعدام کرد... خوب یاد گرفته بود این کارو.
سوار ماشین شد و حرکت کردن. مثل همیشه تو راه لیست کارهای اون روز رو چک کرد و خودش رو بابت داشتن چنین منشی وظیفه شناسی تحسین کرد.
بعد رسیدن به شرکت آروم پیاده شد ولی لحظه ی آخر نتونست رد نگاهشو به سمت جاده کنترل کنه و چشمای تشنش تو جست و جوی جرعه آبی که برای اون تهیونگ نام داشت، به سمت جاده نشونه رفت. ولی جز چندتا ماشین با شیشه های دودی و هفت، هشت تا درخت نقرسی کج و معوج چیزی نصیبش نشد.
با نا امیدی به مقصد بخش آرامش بخشش پا تو آسانسور گذاشت و بالا رفت.
این زمزمه یکنواخت و زوزه مانند همیشه تو آسانسور، اغتشاش گر اعصاب ضعیف شدش بود. آره... اون دیگه تحمل نداشت.
یونگی که یک بهار و تابستان به انتظار جوونه ای کوچیک میموند و هرروز با احساسات و پاک و دست نخوردش با گیاه نروییده از آرزوهای بزرگ و کوچیکش حرف میزد.
یونگی حالا انتظار برای طی شدن حدفاصل بین طبقات اون برج جهنم گونه همراه اون زوزه اعصاب خورد کن که به نظر می‌رسید برای آرامشه ولی کاملا خلافش عمل میکرد، رو خارج از محدوده آرامشش میدونست.
یونگی روستایی با افکار باکره حالا عضوی از این هرم غذایی شده بود. هرمی که هرچقدر دیواره های اطرافش تنگ تر میشد درجه کثافت و هرزگی افکار درونش بیشتر مواج میشد.

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora