جلسه

388 95 76
                                    

۱۴ژانویه سال 2020 نیویورک آمریکا

چشمان زیبایش ، که با طلسمی ناشناخته او را به افسونگری نفسگیر تبدیل کرده بود به نامجون خشمگین و پریشان ، که در کلافه ترین حالت خود روی مبل مخمل کدر رنگ سالن نشسته بود نگاه میکرد.

برعکس نگاهش ،

ذهنش در حال برنامه ریزی بود.

ذهنی که حالا ، بر خلاف تمام سیستم خلقت عمل میکرد.

چشمان مغزش کور شده بود ؛

حالا اعصاب ریز حسیش ، فرمان انتقام را از تصاویری که مردمک های چشمانش دیده بود به مغزش انتقال میداد.

تنها چیزی که تیله های نفسگیرش را که در بین مژهای وحشیش تسخیر کرده بود حس جنون آمیز خشم و انتقام بود.

حسی که دریای یخ زده چشمانش را وادار به حیاتی دوباره میکرد.

آتش انتقامش در تلاش برای درهم شکستن یخ هایه از سر رنج پسرک بود.

چشمانی که حالا مالامال تنفر بود و مرگ را فریاد میزد.

بعد از حمله وحشتناک دو روز پیش ، بدون به زبان آوردن کوچکترین کلمه ای تا جایی که جان داشت در باشگاه مخصوص خانه شان به انجام تمرینات سخت و طاقت فرسا می پرداخت.

تمریناتی که حالا تنها با انجام دادن نصفی از آنها قلب خسته و بیمارش ناله سر میداد.

ریه هایش تمنایی هوا برای نفس کشیدن میکردند..............

اما تهیونگ......‌.

تنها با مشت های مرگبار که کاملا درتضاد با درد سینه و قلبش بودند آنها را بر تنه ماسه ای کیسه بکس‌میکوبید.

ویژگی که او را تبدبل‌به اسلحه سری مجستیک میکرد همین بود.

او از درد ، قدرت میساخت .

قدرتی ویرانگر که همراه با او.....‌‌خودش هم به سمت پرتگاه نابودی هدایت میشد.

از خودش عصبانی بود.

از ناتوانیش عصبانی بود.

او حتی یک سوم قدرت بدنی گذشته را نداشت ‌.

البته به تصور خودش.

اینکه او قدرت گذشته را نداشت به این معنا نبود که ضعیف باشد بلکه بر عکس ضعیف ترین حالت او مساوی بود قدرت یک سرباز خبره و حرفه ای.

او خود را به عنوان اسلحه سری مجستیک ۱۲ ضعیف میدانست.

به هر حال او انسانی متفاوت بود.

انسانی که زیر آنهمه شکنجه و تمرینات گذشته  و ان وضعیت اسفناک کمتر انسانی توانایی دوام اوردن در ان داشتند جان سالم به درد برده بود.

هیکل خوش فرم وهوس انگیزش در نهایت ظرافت و زیبایی ، ورزیده و ماهیچه ای بود .

پوست سفید و درخشانش در زیر شکاف های نازک لباس هایش می درخشید.

BeautyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora