_میخوای بری؟
_هنوزم این سوال رو میپرسی؟
_به امید اینکه جوابت نه باشه، حاضرم هر ثانیه بپرسم.
_و من هر ثانیه میگم آره، میخوام برم. من برای اینجا ساخته نشدم ویلیام. اینجا، اینجا خونه نیست.
_خونه برای تو هیچ جایی نیست.
_اینجا زیادی گرمه.
_پس تو چرا انقدر همیشه سرد بودی؟
جوابی نداشت؛ شاید چون از وقتی به یاد داره سرد بود. مثل برف اما نه سفید، به رنگ سیاه، به سیاهیِ شب.
دست هاش رو بیشتر داخل جیب شلوار جینش فرو برد.
_باید برم.
_نمیخوای جاناتان رو ببینی؟
_نمیخوام بهم وابسته شه.
_شایدم نمیخوای که خودت بهش وابسته شی.
_ویلیام خودت میدونی-
_آره تو از بچه ها متنفری.
هردو پوزخندی بر لب داشتن؛ پوزخند یکی از جنس گرمی و دیگری سرد به اندازهی یخ.
دیگه نمیتونست بودنِ اونجارو تحمل کنه؛
مستقیم به چشم های قهوه اییِ سوختهی لیام خیره شد.خداحافظی برای خودش سخت نبود اما نمیدونست باید بدون خداحافظی بره یا...؟
_بگو.
و زین گفت.
_خداحافظ ویلیام.
_بدرود زین.
پشتش رو به مرد کرد و وارد ماشینی شد که قرار بود اون رو به زندگیِ جدیدش برسونه، نیویورک.
ماشین به حرکت دراومد و زین میتونست بدن خستهی لیام رو در آیینه ببینه._بدرود زین!
زیر لب تکرار کرد. اون چقدر احمق بود! دیگه درودی در کار نبود،کاش این رو میفهمید.
زین از اول هم نمیخواست اونجا باشه، از اولِ اول.
هرچند فکر میکرد با گذشت زمان اون عشقی که به لیام و البته ویلیام داره باعث میشه موندگار شه و گرما بتونه کمی به بدن سردش وارد بشه اما عشقی در کار نبود، اگر هم بود البته که از طرف زین نبود._اه بس کن زین، گذشته فقط یک تاریخه.
به خودش گوشزد کرد؛سعی کرد به آینده فکر کنه. آیا بازهم ازدواج میکرد؟
_مسخره من طلاق نگرفتم که دوباره خودمو اسیر یه شت دیگه بکنم.
به منِ درونش توپید و نذاشت دیگه بیشتر راجع به پیدا کردن یک زوج فکر کنه.
نگاهی به راننده انداخت، خواب آلو به نظر میرسید...
_هی پسر نندازیمون تو دره!
پسر لبخندی زد و دستش رو از فرمون جدا کرد و به عقب برگشت و به زین خیره شد.
_چکار میکنی مواظب باش!
_نترس من کارمو بلد-
صدایِ بوق بلند کامیون پر از بار که از روبهرو شنیده میشد گوش هارو کرد میکرد و صدای برخورد ش با یک ماشین مسافربری حتی از صدای بوق هم کرکننده تر بود؛ اون پسر اونطوری که فکرش رو میکرد زیاد تو کارش خوب نبود.
زین که حالا بیهوش شده بود و قطره های خون از پشت سرش میچکید، با این حال توی سرش صدای خودش اکو میشد.
_خداحافظ ویلیام.
○○●سلام بچه ها:))
احساس میکنم منو به دست فراموشی سپردین....
خلاصه که آره اینم یه فف جدید:) دوستاتونو تگ کنید♡[بدلیل سوال هاتون، فف زین تاپ هست و اسماتم نداره •~•]
YOU ARE READING
Dancing With Your Ghost |Z.M|
Short Story[Completed] تو رفتی و اما حالا آخرین باری که بوسیدمت رو به یاد نمیارم. تو رفتی و اما حالا گوش هام دیگه دوستت دارم هایی از زبان تو نشنید. شاید حق باتو باشه، عشق ما اشتباهی جوونه زد و اما حالا دوباره روبهروم ایستادی... شاید دیگه عاشقت نباشم اما بیا ا...