24

433 118 34
                                    

نگاه لویی خیره به ادوارد بود؛ هر بار جثه‌ی ظریفش را می‌دید که همراه کیسی توپ‌های رنگی را داخل سبد پرت می‌کند، لبخندش بی اختیار کش می‌آمد و گرمای دلچسبی قلبش را در آغوش می‌کشید.

کک و مک‌هایی که به تازگی خودشان را نشان داده بودند روی گونه‌های ظریفش به چشم می‌خورد.
ترکیب آن با چهره‌ای که هیچ شباهتی به لویی نداشت، هربار بیشتر از قبل این حقیقت را به رویش می‌آورد که تنها چیزی که از لویی به ارث برده عادت‌هایش است.

موهای تیره و لکه‌های ریز قهوه‌ای روی پوستِ شفافش یادآور مادرش بود، چشم‌های سبز و فرو رفتگی نزدیک لب‌هایش یادگار هری بود و لویی، ظالمانه هیچ نقشی نداشت.

احساس می‌کرد فقط برای چند سال امانت‌دار بوده.
بعد از اینکه هری با بی‌رحمی خواست قلبش را از وجودش بیرون بکشد؛ هرلحظه منتظر بود با یک مشت برگه‌ی حضانت سراغش بی‌آید و درحالی که لویی ادوارد را به خودش می‌فشارد و زیر گوشش زمزمه می‌کند همه چیز خوب است، هری چشم‌هایش را روی التماس‌های همسرش می‌بندد و آن‌ها لویی را برای همیشه ترک می‌کنند.

همه‌ی این‌ها کابوس بودند، دلهره‌آورتر از آن پله‌های بی‌انتها و تاریک‌تر از خوابی که دیشب دیده بود...

خوابی که در آن، موهای بورِ هری پیشانی‌اش را می‌پوشاند و درحالی که گریه می‌کرد، گلها‌ی خشک شده‌ای را به سینه‌اش می‌چسباند.

وسط خیابانی که به پرورشگاه می‌رسید تنها بود و چشم‌های خیسش به ماشینی بود که دور می‌شد؛ ماشینی که لویی راننده‌اش بود و بی توجه به پسر بچه‌ی هشت ساله از آن مکان دور می‌شد.

لویی سمت پسری که آسیب دیده و تنها بود رفت و روی زانوهایش خم شد تا هم قد او شود؛ از پسر خودش بزرگتر بود و گل‌هایی که بین مشتش گرفته بود هرلحظه بیشتر خشک می‌شد.

چشم‌های خیسش را که دید قلبش از تپش ایستاد و دست‌هایی که روی بازویش گذاشته بود شل شد و پایین افتاد.
آن چشم‌های هری بود، هری که هرشب روی تخت کنار لویی می‌خوابید، همان هری که موهای بلندش توسط لویی بافته می‌شد تا سرکار اذیتش نکند.

نفس لویی سخت به جریان می‌افتاد، چشم‌های مردی بالغ داخل صورتِ معصومِ کودکی رها شده بود و صادقانه، لویی را می‌ترساند.
مردی که با تمام چیزهایی که اتفاق افتاده بود، لویی هنوزم عاشقش بود.

هیچ ساعتی داخل خیابان نبود؛ به مچش نگاه کرد، به مچ پسری که در سکوت اشک می‌ریخت نگاه کرد و وقتی هیچ ساعتی ندید با نفس عمیقی خودش را هوشیار کرد و به جای آن خیابان و ساختمان پرورشگاه، سالن خانه‌اش را دید.

به جای کودکیِ هری با چشم‌های بالغ، ادوارد را بین دست‌هایش گرفته بود و تکان‌های ناشی از تنفس، سینه‌اش را بالا و پایین می‌کرد.
بوسه‌های ریزی که روی موهای پسرش می‌گذاشت سلاحی بود تا خودش را از چیز دردناکی که دیده بود دور کند.

Nobody could take my place [L.S]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin