- وایستا ببینم پسر.پات که زخمیه اینجا هم پر از شیشه اش دمپاییتم پاره شده چجوری می خوای راه بری؟
- نگران نباش لوس نیستم که خودم از پسش برمیام...
خواستم شروع به قدم برداشتن کنم که دیدم بین زمین و هوا معلقم.از زیر زانوهام گرفته بود و بغلم کرده بود و داشت به طرف حموم می رفت.تو شوک بودم و ضربان قلبمو حس می کردم...با خجالت گفتم:
- داری چیکار میکنی؟
جوابی نداد و منو برد تو حموم شیشه ایه اتاقش و رو صندلی نشوند.از این حجم از نزدیک بودن بهش بعد از مدت ها به معنی واقعی کلمه لال شده بودم و بهم یادآوری شده بود که چقدر می خواستمش ولی فکر اینکه نداشتمش قلبمو می سوزوند.هر وقت ناراحت می شدم تو خودم می رفتم و نمی تونستم حتی یه کلمه به زبون بیارم.آرمی که داشت دنبال جعبه ی کمک های اولیه می گشت پیداش کرد و جلوی پام نشست.وقتی نگاه و لب های آویزونمو دید مضطرب گفت:
- بذار ببینم داره خون میاد؟خیلی درد داری؟می خوای بریم بیمارستان برات بخیه بزنن؟
نمی تونستم این آرمی رو درک کنم.خودمم دست کمی ازش نداشتم چند تا حس همزمان بهم غالب شده بود و نمی دونستم چیکار کنم و چه حرفی بزنم...
- نه لازم نیست همش یه خراش سطحیه.چیزی برای نگرانی نیست...
کمی خیالش راحت شد.آستین لباسشو بالا زد و دوش متحرک رو برداشت و آب سرد رو باز کرد.با دیدن حرکاتش خنده ام گرفته بود
- بابا لازم نیست این کارا.اونو بده به من خودم انجام میدم؛تیر نخوردم که همش یه زخم کوچیکه...
دوش رو از دستم دور کرد.مهربون اما جدی گفت:
- حرف نباشه.کار خاصی نمی کنم.همش یه شست و شو و باند پیچیه انقدر بزرگش نکن.تو به خاطر کار احمقانه ی من زخمی شد!
رگ قلدریش زده بود بالا.می دونستم حرف حرف خودشه پس نشستم سر جام تا کارشو انجام بده هر چند که خجالت می کشیدم ازش اما از خدام بود حتی همین لمس های کوچیک از طرف آرمی.چیزی که شاید دیگه هیچ وقت اینجوری نصیبم نمیشد...
پامو با آب سرد شست تا هیچ خونی روش نمونه.در حالی که از پاشنه ی پام نگه داشته بود حوله ی تمیز و سفیدی برداشت و پامو خشک کرد.سعی میکرد خودشو آروم نشون بده ولی دستاش میلرزید.حتما به خاطر عصبانیتش بوده.باند رو از تو جعبه در آورد.موقعی که داشت دور پام می پیچید هی با خودش تکرار میکرد:
- همش تقصیر منه احمقه همش تقصیر منه چرا زودتر یادم نیوفتاد...
داشت با خودش کلنجار میرفت.طاقت نداشتم اونجوری ببینمش.
دستامو گذاشتم روی شونه هاش و کمی بردمش عقب تا بتونم صورت و چشماشو ببینم...
- تقصیر تو نیست.فقط یه اتفاق بود.حالم خوبه دردی هم ندارم به قول خودت بزرگش نکن فقط یه زخم کوچیکه باشه؟
برای چند ثانیه به چشمای هم خیره بودیم.دلم نمی خواست از اقیانوس چشم هاش دل بکنم اما ترسیدم خودمو رسوا کنم.دستامو انداختم پایین و به باندی که بلاتکلیف تو دستاش بود خیره شدم.همچنان سنگینی نگاهشو رو خودم حس می کردم ولی جرئت نداشتم سرمو بالا بگیرم.نگاهم به دستاش بود که دوباره به جنب و جوش افتادن.باند رو کامل دور پام بست و گفت:
- تموم شد!
سعی کردم از سر جام بلند شم ولی زیر پام میسوخت واسه همین رو زمین نذاشتمش.به بهانه ی اینکه نمی تونم تعادلمو حفظ کنم بازوی آرمی رو گرفتم.می خواستم از آخرین فرصت ها و لحظه هام نهایت استفاده رو ببرم.دستمو گرفت و گذاشت پشت گردنش و از پهلوم گرفت.پهلوهامون به هم مماس شده بود.حس کردم خون زیر پوستم دویید.از حموم خارج شدیم و منو آروم روی تختش نشوند.به سمت تلفن رفت و درخواست یه خدمتکار کرد تا بیاد و شیشه ها رو جمع کنه.وقتی حرفش تموم شد اومد و خودشو انداخت رو تخت.پاهاشو دراز کرد و به تاج تخت تکیه داد.اگه کمی عقب تر می رفتم کمرم میخورد به ساق پاش.ساعد دستشو گذاشت رو چشماش و نفس عمیقی کشید.زیرلب گفت:
- مصاحبه ی امروزت چطور بود؟
- خوب بود.طبق معمول همون سوال های همیشگی رو پرسیدن...
می خواستم بعد از اتمام کار شیشه ها برم سر اصل مطلب که وسطش حواسم پرت نشه واسه همین شروع کردم به تعریف جزییات مصاحبه.فکر می کردم شاید همینجوری این سوال رو پرسیده و حوصله ی یه جواب واقعی رو نداشته باشه اما تمام مدت خیره به لبا و چشمام داشت با دقت گوش می داد.وسط صحبت کردن بودم که صدای در اومد و پشت سرش صدای خانمی که گفت:
- برای تمیز کردن اتاقتون اومدم.
از سر جاش بلند شد و به سمت در رفت.خیلی آهسته و بااحتیاط قدم برمی داشت در حالی که وقتی شیشه پای منو برید به ثانیه نکشید که خودشو بهم رسوند.همین کاراش بود که داشت دیوونه ام می کرد.با خودم می گفتم یعنی ممکنه اونم منو دوست داشته باشه؟ولی بعد یاد الیزابت و دخترش می افتادم و میگفتم نه امکان نداره همش یه سوتفاهمه.اون نمی تونه همچین حسی به من داشته باشه و دوباره غرق افکاری می شدم که بارها و بارها مرورشون کرده بودم...
- امر دیگه ای نیست؟
به خودم اومدم.همه اتاقو از شیشه ها تمیز کرده بود و کارش تموم شده بود.مگه چقدر تو فکر فرو رفته بودم که متوجه گذر زمان نشدم.حتی متوجه حضور دوباره ی آرمی کنارم نشدم.اونم هیچی بهم نگفته بود و اجازه داده بود با خودم خلوت کنم.
آرمی جوابشو داد:
- نه ممنونم!
سری تکون داد و از اتاق خارج شد.همچنان سرم پایین بود و اصلا تو مود هیچی نبودم.اومده بودم اینجا آرمی رو آروم کنم ولی کی از حال من خبر داشت؟از عشق ممنوعه ای که تو سینه ام داشتم...
- راستی گفتی میخوای باهام حرف بزنی.چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و با قدرت فرستادم بیرون.الان وقت فکر کردن به خودم نبود...
- می دونم خودت همون لحظه ی اول حدس زدی که چرا اینجام...
توو سکوت خیره شده بود به چشمام و حرفی نمی زد.بعد از چند ثانیه آروم تکیه اش رو از تخت برداشت و چهارزانو نشست.سرش پایین بود و انگشتاشو توو هم قفل کرده بود.
- پس لوکا همه چیو برات تعریف کرده.حتما الان فکر میکنی چه آدم مزخرفی ام که به یه خاطر یه جایزه اینکارا رو کردم نه؟
در حالی که به سمتش نیم خیز شدم با لحنی که به حرفم مطمئن شه گفتم:
- نه به هیچ وجه؛میدونی که هر چی بشه من طرف توام.خودم بودم دیدم و می دونم چقدر زحمت کشیدی.اصلا این فیلم موفقیتش رو مدیون توعه.کاملا حق با توعه.اون کارشون حماقت محض بود منم اگه جای تو بودم همین واکنش رو نشون می دادم.اصلا همچین فکری نکن!
برق اشکو تو چشماش دیدم.متوجه شد و نگاهشو ازم دزدید.ناراحتیش قلبمو به درد میاورد.دوست داشتم در حالی که بغلش کردم بهش دلداری بدم.
با بغضی که سعی می کرد پنهانش کنه گفت:
- میدونی چیه تیم؟دلیل اصلی ناراحتی من اون جایزه ی کوفتی نیست.کل زندگیم حس پوچ بودن داشتم.حس کسی که برای هیچ کس مهم نیست و آدمای نزدیک و مهم زندگیش همیشه مایه ی عذابش بودن،زدن تو سرش،تحقیرش کردن و اعتماد به نفسشو ازش گرفتن...تیمی اون چیزی که مردم دارن از آرمی می بینن حقیقت زندگی واقعیش نیست...
از تمام زندگیش برام گفت.اینکه هیچ وقت تحت حمایت خانواده اش نبوده.اینکه کل عمر مادرش از راه های مختلف اذیتش کرده و مجبور شده با
الیزابت ازدواج کنه اما اونم در طول این سال ها پیش همه تحقیرش کرده و نذاشته یه روز خوش تو زندگیش ببینه ولی مجبور بوده جلوی دوربین تظاهر به داشتن یه زندگی رویایی پر از عشق کنه.انگار هر چی میگفت تمومی نداشت.تمام مدت بدون اینکه یه کلمه به زبون بیارم به صدا و حرفاش گوش می دادم.چقدر دل این مرد شکسته بود.چطور من اینا رو نمی دونستم؟کاش قدرت این رو داشتم که اون روزها کنارش باشم و بهش بگم همه چی درست میشه غصه نخور...
همچنان سرش پایین بود و با انگشتاش بازی می کرد.خیره به دستای جذاب و مردونه اش بودم.می خواستم تمام حسمو همون لحظه بهش اعتراف کنم.بگم که می خوام اندازهای تموم آدمای دنیا بهش عشق بورزم جوری که وقت نکنه حتی یه لحظه اون بی محبتی ها رو به خاطر بیاره اما اگه یه کلمه حرف می زدم بغضم میشکست.قطره ی اشکش رو تو هوا دیدم که رو پشت دستش فرود اومد.نه آرمی من نباید همچین چیزی رو تجربه کنه.تحمل دیدن اشکشو نداشتم.انگار که اون لحظه تک تک اعضای بدنم با هم متحد شده بودن تا از قلبم فرمان بگیرن.دستامو محکم دورش حلقه کردم،صورتمو به شونه اش فشار دادم و هق زدم. با شنیدن صدای نفس های بریده بریده ام محکم تر از من بغلم کرد.صدای گریه اش رو نمی شنیدم ولی از حرکات شونه اش متوجه شدم داره پا به پام گریه میکنه.فکر می کردم هر دومون به این آغوش نیاز داشتیم تا کمی خودمونو آروم کنیم.بعد مدتی که خودمم نمیدونم چطور گذشت
خودشو ازم جدا کرد.وقتی داشتم ازش جدا می شدم به این فکر کردم که ای کاش زمان متوقف می شد و من تا ابد تو آغوشش می موندم که گرمای لباشو رو لبام حس کردم.در حالی که دو طرف صورتمو گرفته بود آروم می بوسید.شوک شده بودم و حرکتی نمی کردم فقط با چشمای باز به پشت پلکای بسته اش نگاه می کردم.آرمی که دید حرکتی نمی کنم خودشو ازم جدا کرد و وقتی دید توو شوکم با نگرانی گفت:
- اوه خدای من...من...من واقعا معذر...
نذاشتم حرفشو تموم کنه.دوطرف صورتشو محکم گرفتم و لبامو چسبوندم رو لباش...ادامه دارد...
ESTÁS LEYENDO
Behind Closed Doors
Fanficاین داستان درباره ی اتفاقاتیه که توو رُم بین تیمیثی و آرمر افتاد و باعث شد عشقشون رو به هم اعتراف کنن.محور داستان کاملا واقعیه ولی خب من از تخیلاتم برای ساختن جزییات و صحنه سازی استفاده کردم.امیدوارم لذت ببرید.